12

667 124 76
                                    

خدمتکاری با تشت اب سرد و دستمال وارد اتاق شد .... تشت کنار تخت گذاشت.. دستمال خیس کرد روی چشمای هوسوک گذاشت... با حس سرمای روی پلکش
ناخودآگاه لرزی توی بدنش افتاد..
- به محض اینکه دستمال گرم شد عوضش کن ..
+بله
- من مرخص میشم ارباب ..
هوسوک : باشه...
ازصدا هایی که میشنید میتونست حدس بزنه که دکتر از اتاق بیرون رفت....
صدای در
هوسوک : بیا تو
کوک : هیونگ ....
با دیدن هوسوک که روی چشماش دستمال بود.. نگران سمتش رفت...

کوک: هیونگ خوبی !!
خدمتکار عقب رفت..
هوسوک‌: خوبم کوک.. فقط چشمام پف کردن..
کوک: اوه ..
کنار هوسوک لبه تخت نشست.. هوسوک میتونست از سکوت کوک حدس بزنه که اتفاقی افتاده
هوسوک : خب ...
کوک : ته...
متوجه ناراحتی توی صدای کوک شد... یعنی بین اونا چه اتفاقی افتاده بود... نکنه میخواستن از هم جداشن ...
پارچه روی چشماش برداشت .. سرجاش نشست..

نگاهی به کوک انداخت که چشماش به زمین دوخت بود..
هوسوک : کوک ...
کوک : با چشمای اشکی به هوسوک زل زد...
این ترس هوسوک‌بیشتر میکرد..
کوک : تصمیم گرفته منو.... به عنوان معشوقه رسمیش اعلام کنه...
بلند با ذوق گفت .. بعدش خندید ...هوسوک هنوزم شوکه شده بهش نگاه میکرد...
تاز فهمید تمام اینا هنر بازیگری کوک بوده ... محکم به بازوش زد..

کوک : دردم گرفت... هیونگ
بازوش گرفت مظلوم نگاهی به هوسوک کرد..
هوسوک : من داشتم سکته میکردم ... فکر کردم همچی بینتون خراب شده...
کوک به نگرانی هوسوک لبخندی زد .. بغلش کرد..
کوک : مگه از جونش سیر شده...
جفتشون خندیدن...
هوسوک نگاهی به خدمتکار که گوشه اتاق وایستاده بود انداخت ...
هوسوک: میتونی بری
+ بله ارباب
خدمتکار بیرون رفت...دوباره نگاهش سمت کوک رفت که چشماش از ذوق برق میزدن ...کوک از بغل هوسوک بیرون اومد...

هوسوک : خب چی باعث شده همچین تصمیمی بگیره!
کوک : خب ما دیشب باهم خوابیدیم...و میدونی اون دیگه حالا نمیتونه بدون من سر کنه...
پوزخندی زد... هوسوک به پسرک بی شرم رو به روش لبخندی زد... کوک بدون حتی یه ذره خجالت داشت همچیز براش تعریف میکرد... به استثنای موقعی که از وحشی بودن ته میگفت...گونه هاش کم کم رنگ میگرفتن...

کوک : خب حالا اون عاشق بوتی منه..‌.
چشمکی به هوسوک زد..
هوسوک : البته الان باید فکری برای دردش کنی ..
کوک : اه یادم ننداز هیونگ... دوباره دردم گرفت...
اروم بوتیش نوازش کرد.. هوسوک با خنده بهش نگاه میکرد...
کوک : واییی ... داشت یادم میرفت...اصلا برای چی اومده بودم ...
با چشمای کنجکاو به هوسوک خیره شد..
کوک : همه میگن دیشب یونگی هیونگ اینجا بوده...
بعدشم برات دکتر فرستاده...
همه فکر میکنن شما دوتا...

قبل از اینکه جمله شو تموم کنه .هوسوک سرفه ای کرد ... توی جاش تکونی خورد ... سرخ شدن صورتش حس میکرد...
کوک با پوزخند بهش خیره بود..
هوسوک : چی؟!!! .... نه نه نه... دیشب فقط حرف زدیم...همین ...
کوک: باشه باشه..
خندید...
هوسوک : باور کن...
هوسوک با چشمای ملتمس به کوک زل زد ...
کوک : باورت دارم هیونگی
محکم هوسوک بغل کرد..‌.

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now