22

548 114 86
                                    

تنها چیزی که شنیده شد صدای جیغ بقیه بود ....
هوسوک که کاملا توی شوک بود...
وون : سرورمممم
وون فورا خودش به هوسوک رسوند ....  با دستش سر هوسوک به پایین خم کرد.....
دقیقا همون لحظه ای که هوسوک فکر میکرد وون زخمی شده ... همون لحظه که تمام صدا ها خوابید... صدای چکیدن قطره خون بود که میومد...  سرش بالا اورد... وون سالم بنظر میومد... رد نگاه نگران وون دنبال کرد...
که دقیقا همونجا بود انگار قلبش ضربه خورد...

هوسوک : یونگی...
نگاه ترسیدش روی دست یونگی بود.... جوری که دستش مشت کرده بود دور چاقو.... خونی که بی‌وقفه می‌چکید...
همچی  انگار متوقف شده بود... همه تو شوک عجیبی بودن ...ترسیده بودن... خشمی که توی چهره یونگ بود....
چشماش قرمز بودن به اندازه آستین پیراهنش...
ملکه ترسیده بود.... چاقو ول کرد عقب رفت...
ملکه: سرورم...
یونگی: منتظر چی هستین..
داد زد... با فریاد یونگی فورا سربازا ملکه بردن.... حتی ملکه هم دیگه تلاشی برای فرار از دست سربازا نکرد... آنجا میدونست چی در انتظارشه ...

اون قطره های خون انگار  از قلب هوسوک میچکیدن...
درداور بودن... انگار فقط چشمای هوسوک یه چیز میدیدن ... دست خونی یونگی رو.... دیگه اطرافش براش مهم نبود... ذهنش داشت دفعه قبل بهش یادآوری میکرد ... زمانی که یه نفر بجای اون مرد... الان هم یونگی.....
اون چاقو قرار بود اون بزنه....

نامجون و ته خواستن سمت یونگی برن... که جین متوقفشون کرد با سر به هوسوک اشاره کرد...
هوسوک وون کنار زد سمت یونگی رفت.... بین همه اون نگاهایی که روشون بود... دست خونی یونگی بین دستش گرفت... دیدن اون زخم عذابش میداد... رفته رفته اشک توی چشماش می‌نشست.... چرا باید اون لحظه پیدات میشد.... چرا با دست گرفتیش ... لعنتییی چرا....
چیزایی که هوسوک دوست داشت بلند توی صورت یونگی فریاد بزنه....ولی نمیتونست....

یونگی عصبی بود... درسته که قول داد بود برای اون عصبی نشه ولی اینبار فرق داشت....
اگه دیر رسیده بود... اگه وون نمیرسید... اگه هوسوک چیزیش میشد..... اصلا چرا اونجا بود ... داشت چیکار میکرد..... ولی با دیدن هوسوک که سرش پایین ....  محو تماشای زخمش .....  ماتش برد... انگار ذهنش همچی فراموش کرد...

نه تنها یونگی بلکه همه نگاهشون روی هوسوک بود...
هوسوک دیگه نمیتونست  جلو گریه شو بگیره... قلبش درد میکرد...
یونگی: پر...
قبل از اینکه چیزی بگه سوزش زخمش احساس کرد.... فهمید هوسوک گریه می‌کنه.... توی یه لحظه تمام اون اوج عصبانیت فروکش کرد....  شوکه شد ... همچی از بین رفت... قلبش وایستاد ... انگار دیگه نمیزنه.... دستش زیر چونه هوسوک گذاشت سرش بالا اورد.... مات و مبهوت به چشمای اشکی هوسوک خیره بود...

اون داشت واقعا برای یه زخم گریه میکرد...
هوسوک : متاسفم... هق
دستش از روی چونه هوسوک برداشت دور شونه اش گذاشت.... هوسوک بغل کرد...
یونگی: گریه نکن عمر من ... من خوبم... چیزی نیست
هوسوک پیراهن یونگی چنگ زد و اجازه داد اشکاش بی صدا بریزن.....
گریه های هوسوک باعث میشد یونگی درد و زخمش از یاد ببره ... چون اشکای هوسوک بزرگترین زخم بهش میزدن.....

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now