+ چطور میتونم کمکتون کنم ....
یونگی نگاهی به میز رو به روش کرد... هوسوک کنجکاو نگاه یونگی دنبال میکرد... یونگ گردنبندی از بینشون برداشت ... هوسوک نگاهی به گردنبند کرد....
زیبا بود.... یونگی سمت هوسوک چرخید....هوسوک متعجب به یونگی خیره بود..... یونگی قفل گردنبند باز کرد.... اون دور گردن هوسوک بست....
یونگی: هدیه به پرنس من
هوسوک گردنبند لمس کرد... لبخندی زد....
این گردنبند برای اون بود... هدیه یونگی... دوستش داشت... قلبش ذوق کرده بود.....
یونگی با دیدن لبخند هوسوک ... لبخندی زد لبای هوسوک بوسید...هوسوک سرخ شدن گونه هاش حس میکرد....
اون توی بازار جلو همه بوسیده بودش .... نگاه ها و لبخندهایی که روشون بود ...
+ شما یه زوجید... انتخاب خوبیه ... ولی اکثر زوجا یاقوت سرخ که نماد عشقه ترجیح میدن...
هوسوک نگاهی به نگین گردنبند کرد.... بنفش ...
کنجکاو شده بود دوست داشت بدونه چرا یونگی این براش انتخاب کرده .... چه معنی خواصی داشت...
یونگی : همین میبریم ..
مرد با دیدن لحن جدی یونگی چیزی نگفت ....
+ بله هرجور مایلید...
با اشاره دست یونگی وون جلو اومد ... پول پرداخت...
یونگی دست هوسوک گرفت ... به راهشون ادامه دادن...هوسوک از ذوقش دستی روی گردنبندش کشید ...
با لبخند نگاهی به یونگی کرد.... دستش دوباره دور بازو یونگی حلقه کرد....
هوسوک : یونگی... چرا این انتخاب کردی؟!
یونگی نگاهی به چشمای کنجکاو هوسوک کرد لبخندی زد...
یونگی: بنفش نماد شجاعت و آرامش و رنگ سلطنتی....
شکل کلید گردنبد هم نماد عشق
هوسوک لبخندی زد....
یونگی برای کل اون گردنبند یه دلیل داشت ...
گونه یونگی بوسید...هوسوک: ممنونم
یونگی لبخندی زد.... تنها یه بوسه از هوسوک کافی بود تا یونگی تپش قلبش حس کنه.... حس دوست داشتنی که توی قلبش موج میزد...
بقیه وقتی متوجه شده بودن یونگی و هوسوک پشت سرشون نیستن تصمیم گرفتن صبر کنن تا اونا برسن ...
کوک با دیدن اونا دستی براشون تکون داد...
هوسوک لبخندی زد... سمتشون رفتن...
نگاه جیمین به گردنبند هوسوک افتاد...
جیمین: هیونگ گردنبند گرفتی ..
کنجکاو نگاهش به هوسوک داد...
هوسوک لبخندی زد گردنبندش لمس کرد...
هوسوک : هدیه است
نگاهی به یونگی کرد.... همین کافی بود تا اون سه نفر از هیجان جیغ بزنن...ولی بهتر بود جلب توجه نمیکردن .... قیافه هاشو به قدر کافی همچی نشون میداد...
ته : هیونگگگگگ
با پوزخند به یونگی خیره بود ...
یونگی بی اعنتا دست هوسوک کشید مسیرش ادامه داد... لبخندی زد...بعد از گشت و گذار توی بازار ... سمت گیسانگ خونه معروف شهر رفتن.... وقتی وارد گیسانگ خونه شدن....
با دیدن جیهون توی محوطه جاخوردن .... انتظار دیدنش اینجا نداشتن.... یونگی اخمی کرد...
هوسوک بازو یونگی محکمتر گرفت.... چرا جیهون اینجا بود .... به نظر میومد تازه اومده ... انگار منتظر اونا بوده....
جیمین متعجب جلوتر رفت....
جیمین : آپا....
جیهون با شنیدن صدای جیمین سمتشون برگشت ... با دیدن یونگی لبخندی زد...
جیهون: چه افتخاری فکر نمیکردم پادشاه میدگارد همچین جایی ببینم...
یونگی: اینو من باید بپرسم ... چرا اینجایی
جیهون : از اونجایی که تو پسرم اینور اون ور میبری منم تصمیم گرفتم توی شهر قدم بزنم
جیمین: آپا من خودم همراهشون اومدم..
جیهون: کافیه ...
تقریباً داد زد...
یونگی : بهتر مراقب رفتارت باشی اینجا سرزمین منه

STAI LEGGENDO
دو سرزمین ، یک عهد
Fanfictionسرزمین میدگارد +جنگ بین میدگارد و سرزمین اِلف ها چندین سال ،ادامه داره سرورم -خسارت های وارده زیاده سرورم 👑 قطعنامه صلح امضا میکنم * یعنی تو شرط ازدواج میپذیری هیونگ ؟ 👑 برام مهم نیست ، اون هرگز قلب منو نخواهد داشت ____ سرزمین اِلف ها + پا...