وارد سالن اصلی شدن ، چشمای هوسوک اطراف چرخید . به سه تا صندلی تاج دار بزرگ انتها سالن خورد.
همراه یونگی به سمت جایگاه رفتن . مقابل صندلی که دست چپ صندلی پادشاه بود .ایستادن . یونگی دست هوسوک ول کرد.یونگی: بشین
هوسوک فورا روی صندلی نشست. با مقدمه جالبی که از عصبانیت یونگی دیده بود اصلا علاقه ای به عصبانی کردنش نداشت. یونگی روی صندلی خودش نشست و پشت سر اونا ملکه بالا اومد با اخمی به هوسوک نگاه کرد روی صندلیش نشست.جین: شروع کنید ...
با اشاره جین موسیقی داخل سالن پخش شد. افراد شروع به رقصیدن کردن . هوسوک سرش اطراف چرخوند. هنوز هم میتونست پچ پچ ها و نگاه هایی که روش بود حس کنه ...ولی اون سعی داشت اروم باشه
هنوز اتفاق خاصی نیوفتاده بود میتونست اینو به بزاره پای شانس...ولی خب... شانس... چیزی که هوسوک نداشت. هنوزم قلبش پر از استرس بود. نگاهی به کنارش کرد. یونگی بی تفاوت به رقصنده ها خیره. بود و اون زن که انگار داشت از درون خودش میخورد.ته : سلام....
نگاه هوسوک سمت صدا برگشت. اون چهره..همون شخصی بود که تو محوطه اون حرفا زد... صبر کن اون شاهزاده خطاب کردن حتما فرزند شاه...
ولی بهش نمیخورد بچه داشته باشه...
افکار هوسوک همین جوری پرو بالا میگرفت.ته : حالت خوبه..؟؟
با تعجب دستش جلو هوسوک تکون داد و اون از دنیا افکارش بیرون اورد..
هوسوک : اوه سلام.. بله خوبم
ته: تو یه الفی من تاحالا الف از نزدیک ندیده بودم...
لبخندی زد. لبخند گرم ته روی لبای هوسوک لبخندی نشوند. اون پسر بهش حس جیمین میداد.ته : من تهیونگم برادر یونگی
هوسوک : منم هوسوکم خوشبختم .. یونگی؟
لبخندی زد
ته : همونی که کنارته ، همسر جدیدت
با سر به یونگی اشاره کرد.
ته : میتونیم باهم دوست شیم ...
سمت هوسوک خم شد .
راستش منم گیم .. اون پسر اونجا میبینیچشمای هوسوک با تعجب دست تهیونگ که به بین جمعیت یه پسر رقصنده نشون میداد دنبال کرد.
تهیونگ: اولین اعتراف عشقیم که رد شد.. ولی من جا نزدم
پوزخندی زد . هوسوک مات و مبهوت بهش نگاه میکرد.
یونگی: ته... قرار نیست همه چیز بگی...نگاهشون سمت یونگی رفت... معلوم بود تمام مدت به حرفاشون گوش میداد.
ته : اما هیونگ اونم ...
هوسوک: ولی من..
با چشم غره ای که یونگی رفت هر دوتاشون حرفشون خوردن.
ته : امیدوارم باهاش کنار بیایی ...عاشقش شی
یونگی: برو الان بچه..
ته چشمکی برای هوپی زد . اروم لب زد.
ته : بعدا میبیمنت
هوسوک لبخندی زدیونگی: به اینجا عادت نکن... اونجا نگاه کن ..
با دست به گوشه ای که جمعی از زنا بودن اشاره کرد...
هوسوک رد دستش دنبال کرد.
یونگی: اونا همه یه شب اینجا بودن... پس دلت خوش نکن قرار نیست جایی داشته باشی ...
نمیدونم اون جیهون چیا بهت گفته ولی باید از سرت بیرونش کنی حتی قرار نیست دستت به من بخوره ..
YOU ARE READING
دو سرزمین ، یک عهد
Fanfictionسرزمین میدگارد +جنگ بین میدگارد و سرزمین اِلف ها چندین سال ،ادامه داره سرورم -خسارت های وارده زیاده سرورم 👑 قطعنامه صلح امضا میکنم * یعنی تو شرط ازدواج میپذیری هیونگ ؟ 👑 برام مهم نیست ، اون هرگز قلب منو نخواهد داشت ____ سرزمین اِلف ها + پا...