10

647 129 39
                                    

مطمئن بود کسی دنبالش نمیگرده...
هیچ کس....براشون مهم نبود...
احتمالا حتی متوجه رفتنش هم نشدن...میتونست قسم بخوره حتی اگه گم گور بشه دیگه برنگرده...
هیچ کس حتی براش گریه نمیکنه...شایدم هم اصلا اینقدر براشون مهم نباشه بخوان درباره اش فکر کن...
افکارش ذهنشو میخوردن... سرعت دویدنشو بیشتر کرد همونجوری که اشکاش بیشتر میریختن...
نه صبر کن... برای همه اینا یه استثنا بود...
جیمین... مرگ هوسوک جیمین نابود میکرد... این مطمئن بود....

تصویر لبخند جیمین توی ذهنش نقش بست... سرجاش متوقف شد...اون برای جیمین همچیز تحمل کرده بود...
نباید تنهاش میذاشت... باید برمیگشت ... به خاطر جیمین... فقط به خاطر اون ...چون قول داد منتظرش میمونه تا برگرده براش تعریف کنه...
هوسوک: تو میتونی هوسوک فقط به خاطر جیمین تحمل کن...
دستی روی چشمای اشکیش کشید... همیشه لبخند و صدای جیمین بود که باعث میشد اشکاش کنار بزنه.. همچیز تحمل کنه... نمیتونست گریه اون بچه تصور کنه یا ببینه ....

تنها دلگرمیش..جیمین بود...اون بچه به طرز کیوتی میتونست قلب شکسته هوسوک اروم کنه...
هوسوک لبخندی زد.. نگاهی اطرافش انداخت...
نمیدونست کجای جنگله...با اینکه اولین بار نبود که اومده بود...ولی الان نمیدونست چجوری برگردی...
اون فقط دویده بود با چشمای خیس و تار ... اصلا به مسیری که اومده بود دقت نکرده بود ...
حالا باید چیکار میکرد...
گیج شده بود ... چند قدمی دور خودش گشت...
حتی نمیدونست از کدوم طرف اومده...

به هر حال باید قبل از شب برمیگشت تا قبل از جیمین برسه...با گیجی با اطرافش زل زده بود...
هوسوک: لعنتییی...
پاش محکم روی زمین کوبید..
هوسوک: بدرک از این طرف میرم....
همون جهتی که وایستاده بود در پیش گرفت و رفت...
ولی شاید این جهت دقیقا برعکس مسیری بود که اون میخواست...شاید این راه یه پل جدید براش توی زندگی باز کنه...کی میدونست چه سرنوشتی در انتظارشه ....

مسیرش ادامه داد.. حتی به نظرش اشنا هم نمیومد...
شاید اشتباه اومده باید برمیگشت.....
این شبیه یه هزار تو بود... خسته شده بود...
نفس عمیقی کشید... اون باهوش بود کافی بود ذهنش اروم کنه...
به تنه درخت تکیه داد..
اگه کسی بهش اهمیت میداد... تا الان دنبالش میگشتن یا شایدم تا الان پیداش کرده بودن و برگشته بود خونه...
ولی ...این یه جوک بیشتر نبود...

قطعا خوشحال میشدن از شرش راحت بشن ... نه
لبخند تلخی زد...دوباره اشک توی چشماش جمع شد..
زانوهاشو جمع کرد.... سرش روی زانوهاش گذاشت.. بی صدا اشک ریخت... اون تنهاترین بود...اون یه فرشته میخواست درست الان .... یه امید برای ادامه زندگی...
اینقدر درگیر افکارش بود که نفهمید دیگه تنها نیست ...
- هی پسر ... تو خوبی؟؟
با نگرانی کنار هوسوک نشست و دستش روی شونه هاش گذاشت... هوسوک جاخورد...با ترس به صورت پسر رو به روش خیره بود...فکر میکرد تنهاست ولی..نه

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now