صدای در
یونگی: بیا تو ...
+ سرورم...
نگهبان وارد اتاق شد و تعظیم کرد
+ همون جور که خواسته بودین درباره حرفای دوک پرس و جو کردم ...
چند نفر اونا باهم تو اتاق شاه جیهون دیدن ...
و طبق توصیفاشون جناب جانگ با ترس و استرس هر دفعه اتاقا ترک میکرد.....شنیدن این حرفا برای یونگی خیلی بود... عصبی مشتش روی میز کوبید.... باید کدوم باور میکرد....
اصلا چرا براش مهم شده بود...
از کی دوباره گذاشت احساساتش برگردن....
اون کسی بود که. اولش برای هوسوک مشخص کرده بود حد و مرزشو.... حالا چرا خودش باید اونا میشکست ....
از اول هم نباید قبولش میکرد....نباید دیشب به اتاق مخفی برمیگشت...#####
فلش بک
شب قبل
بعد از تموم اون اتفاقات....
اتاق یونگی...روی تخت غلتید... خوابش نمیبرد... فکر و خیال دیوونه اش میکرد... فردا باید همچی جوری که اون برنامه ریخته بود پیش میرفت...
جوری که دوک مطمئن رفتار میکرد... باعث شد جرقه ای توی ذهن یونگی بشینه ... یه نفر باید پشت دوک باشه...
یه قطع نامه یهویی... گرایشش... بلایی که سر ته اومد...
پیدا شدن کوک... درست همه همزمان با ورود هوسوک بود...از اون جالبتر این بود یه سر همه اینا هوسوک بود .. چه بخواد چه نخواد...کسی که قصد کرده بود ندیدش بگیره... انگار نیست ... ولی نشد....
چی میشه اگه قلبش بیشتر پیش بره....
نه ممکن نیست یونگی نمیذاشت ...
اما....اون حالت نگاه ... اون لبخند اشنا بود ...
باید میرفت پایین ..
شایدم نه .... ولی یه سر زدن که عیب نداشت...کلافه از روی تخت بلند شد...
سمت اتاق مخفی رفت...
وقتی به اتاق مخفی رسید با دیدن هوسوک که روی تخت خوابیده و توی خودش جمع شده ....
سمت شومینه رفت اتاق به نظر سرد میومد...
اتیش شومینه بیشتر کرد....
سمت هوسوک رفت... لبه تخت نشست...باید شکش از بین میبرد ... ممکن نبود اون شخص باشه .... اما قلب یونگی میخواست که باشه...
به ارومی موهای پشت گوش هوسوک بالا داد...
با دیدن اون علامت چشماش گردشدن ... میتونست صدای ضربان قلبش بشنوه ... شوکه شده بود...چیزی که دیده بود واقعی بود....اون خواب نبود..
خودش بود....چرا برگشته بود...چرا یونگی نشناخت ...
چه اتفاقی داشت میوفتاد ... چرا اون....
نه شاید... شاید اون یکی دیگه با اون علامته...
مگه چندتا الف ممکن وجود داشته باشن با یه ماه گرفتی پشت گوششون ....نمیخواست باور کنه .... یا باورش نمیشد ... برگشت اتاقش ...
هوسوک تکونی خورد...ولی بیدار نشد...
این معما حالا پیچیده تر از قبلش بود...پایان فلش بک
#####براش مهم شده بود.... شاید چون فقط فهمید اون کیه...
عصبی بود... بیش از اندازه.... باید این بازی تموم میکرد...بعد میتونست به هرچی میخواد برسه...
دوک از دربار الف خبر دقیق داشت... شک یونگی به یقین تبدیل میکرد....
کسی که پشت دوک ... جیهونه ...
یعنی اون گرایشش میدونه...
چرا ازش استفاده نکرده... منتظر چیه...
YOU ARE READING
دو سرزمین ، یک عهد
Fanfictionسرزمین میدگارد +جنگ بین میدگارد و سرزمین اِلف ها چندین سال ،ادامه داره سرورم -خسارت های وارده زیاده سرورم 👑 قطعنامه صلح امضا میکنم * یعنی تو شرط ازدواج میپذیری هیونگ ؟ 👑 برام مهم نیست ، اون هرگز قلب منو نخواهد داشت ____ سرزمین اِلف ها + پا...