4

729 153 53
                                    

هوسوک: ایشششش
بی حوصله پاهاش تکون داد‌ . کنجکاو بود میخواست بدونه ته و اون پسر در چه حالین. سعی کرده بود خودش کنترل کنه تا در اتاق یونگ فال گوش نباشه این مسئله خانوادگی بود به اون ربطی نداشت این جمله هزار بار برای خودش تکرار کرد اما یه کوچولو کنجکاوی مشکلی نداشت که ...از روی تخت پایین اومد بیرون رفت.

- جایی میرید ارباب ...
هوسوک: اوه خب میرم یکم قدم بزنم
سمت نگهبان برگشت
- همراهیتون میکنیم
هوسوک: نیازی نیست باور کنید...

سمت راه پله رفت . مکثی کرد و نگاهی اطراف انداخت.. اون دقیقا کجا داشت میرفت وقتی اینجا نمیشناخت .ضربه ارومی به پیشونیش زد . برگشت سمت اتاقش
هوسوک: خب .. اتاق تهیونگ کجاست...
نگهبان اولین اتاق راهرو نشون داد.. هوسوک لبخندی زد
هوسوک: ممنونم
سمت اتاق رفت.. در زد ..

تهیونگ: بیا تو
هوسوک وارد اتاق شد. ته با دیدن هوسوک سمتش رفت ..
ته : هیونگ چیشده اومدی
هوسوک : من فقط میخواستم بدونم حالتون چطوره
نگاهی به کوک کرد . که داشت توی اینه کیس مارک ته برانداز میکرد..
کوک: اییش جاش میمونه
با اخم نگاهی به ته کرد
ته : بهتر
پوزخندی زد . هوسوک خندید
ته : خوبیم هیونگ همچی یونگی هیونگ حل میکنه
اوه داشت یادم میرفت..
ضربه ای به پیشونیش زد. دست هوسوک گرفت سمت کوک برد.

ته : هیونگ دوست پسرم کوک
کوک همسر جدید برادرم
کوک: خوشبختم
تعظیمی کرد.
هوسوک : نیازی نیست
لبخندی زد .

هوسوک : باهام راحت باش
کوک: باشه هیونگی
خندید.
ته : میبینی هیونگ خنده هاش خوشگله
گونه کوک بوسید. کوک خنده ریزی کرد
هوسوک: کیوتین
لبخندی زد.
کوک: حالا که هیونگ اومده سه تایی باهم بریم بیرون
بازو هوپی گرفت .

ته : میتونیم شهر بهش نشون بدیم
هوسوک : اوه خب نمیدونم ...
دو دل بود نمیدونست میتونه بیرون بره یا نه .. اگه مردم ازش خوششون نیاد چی..‌
ته: پس قبوله
کوک: بزن بریم
دست هوپی گرفتن .همراهشون بردن.
توی محوطه قصر ایستادن .

ته : کالسکه بیار میریم‌ شهر
+ بله سرورم
هوسوک استرس داشت نگران واکنش مردم بود... اینو دستای لرزونش نشون میداد. کوک متوجهش شد.
کوک: هیونگ حالت خوبه ..
هوسوک: ممکن خوششون نیاد یه الف ببینن
ته : مهم نیست .. میدونی من میتونم هرکاری دلم خواست بکنم الان هم به عنوان شاهزاده این دستور میدم هر کاری خواستی بکن هیونگی

خندید. هوسوک لبخندی زد.
کوک: واقعا نمیفهمم اونا عقلشون از دست دادن چرا باید از الف متنفر باشن اخه
ته : دقیقا
هوسوک لبخندی زد. خوشحال بود کسایی پیدا کرده بود که ازش متنفر نباشن....
+ سرورم...
کلاسکه مقابلشون ایستاد .ته در باز کرد. دستش سمت کوک دراز کرد.

ته: افتخار میدیدن
کوک لبخندی زد. دست ته گرفت سوار شد..
ته : شما ..
با خنده نگاهی به هوسوک کرد. هوسوک خندید.
سوار شد. بعدشم ته .
ته : راه بیوفت
کالسکه حرکت کرد.

دو سرزمین ، یک عهد Where stories live. Discover now