با حس انگشتان مادرش که لا به لای موهایش میپیچید بیدار شد.
سرش را چرخاند. خوابالو و گیج خواب لبخند جذابی زد و چشم هایش را دوباره بست.
-مامان
مادرش خم شد و بوسه ای به سر ییبو زد.
+جونم، گوشیت خیلی زنگ خورد صداشو شنیدم..پاشو عزیزم جان جلوی در منتظرته
ییبو با اخم چشم هایش را باز کرد و چند لحظه ای گیج خواب چیزی نگفت. نشست و چشم هایش را مالید.
-جان؟
گوشی اش را برداشت و با دیدن تماس های جان ابروهایش از تعجب بالا رفتند.
پیامکش را که خواند تعجبش بیشتر شد.
-دیشب بهش گفتم که صبح باید برم تمرین..
دستی به صورتش کشید و لبخندی به مادرش زد.
-صبحت بخیر مامان..
آنقدر حواسش پرت شد که یادش رفت مادرش اینجا نشسته است.
مادرش با خنده سمت در اتاق رفت.
+صبحت بخیر عزیزم
پیامکی به جان فرستاد.
"الان آماده میشم عزیزم."
با عجله دوش گرفت و مشغول پوشیدن لباس هایش شد.
خودش را به جلوی در رساند و با لبخند سوار ماشین شد و سریع بوسه ای به لب های جان زد.
-صبحت بخیر عشقم
جان با لبخند پررنگی جواب بوسه ی ییبو را داد و به راه افتاد.
+صبحت بخیر بوبوی خوابالوی من
ییبو بیخیال کمربند شد و به سمت جان چرخید.
-جان باید بهم زنگ میزدی میگفتی..من دیشب خوابم برد
لپ ییبو را کشید.
+فسقل، من دلم تنگت بود شرمنده نذاشتم بری تمرین نمیتونستم دوری تو بیشتر از این تحمل کنم
ییبو با خنده دست جان را گرفت و خیره نیم رخ زیبایش شد.
جان ییبو را بسیار دوست داشت و این موضوع از ییبو پوشیده نبود. ییبو عاشق این دلتنگی های جان بود. خودش هم دوری از جان را دوست نداشت و دلش میخواست لحظه به لحظه اش را در کنارش بگذراند.
چه چیزی از این بهتر که روز ها و ساعت ها در کنار هم باشن و آرامش را از یکدیگر دریغ نکنند.
بوسه ای به دست جان زد.
-منم دلم تنگت بود..تمرین هم فدای سرت عزیزم مهم نیست
دست ییبو را روی پای خودش گذاشت و با لبخند نوازشش میکرد.
-خب حالا یه جا برو که صبحانه بخوریم حسابی گشنمه
YOU ARE READING
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Romance"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...