Part 2

186 24 4
                                    


با حس انگشتان مادرش که لا به لای موهایش میپیچید بیدار شد.

سرش را چرخاند. خوابالو و گیج خواب لبخند جذابی زد و چشم هایش را دوباره بست.

-مامان

مادرش خم شد و بوسه ای به سر ییبو زد.

+جونم، گوشیت خیلی زنگ خورد صداشو شنیدم..پاشو عزیزم جان جلوی در منتظرته

ییبو با اخم چشم هایش را باز کرد و چند لحظه ای گیج خواب چیزی نگفت. نشست و چشم هایش را مالید.

-جان؟

گوشی‌ اش را برداشت و با دیدن تماس های جان ابروهایش از تعجب بالا رفتند.

پیامکش را که خواند تعجبش بیشتر شد.

-دیشب بهش گفتم که صبح باید برم تمرین..

دستی به صورتش کشید و لبخندی به مادرش زد.

-صبحت بخیر مامان..

آنقدر حواسش پرت شد که یادش رفت مادرش اینجا نشسته است.

مادرش با خنده سمت در اتاق رفت.

+صبحت بخیر عزیزم

پیامکی به جان فرستاد.

"الان آماده میشم عزیزم."

با عجله دوش گرفت و مشغول پوشیدن لباس هایش شد.

خودش را به جلوی در رساند و با لبخند سوار ماشین شد و سریع بوسه ای به لب های جان زد.

-صبحت بخیر عشقم

جان با لبخند پررنگی جواب بوسه ی ییبو را داد و به راه افتاد.

+صبحت بخیر بوبوی خوابالوی من

ییبو بیخیال کمربند شد و به سمت جان چرخید.

-جان باید بهم زنگ میزدی میگفتی..من دیشب خوابم برد

لپ ییبو را کشید.

+فسقل، من دلم تنگت بود شرمنده نذاشتم بری تمرین نمیتونستم دوری تو بیشتر از این تحمل کنم

ییبو با خنده دست جان را گرفت و خیره نیم رخ زیبایش شد.

جان ییبو را بسیار دوست داشت و این موضوع از ییبو پوشیده نبود. ییبو عاشق این دلتنگی های جان بود. خودش هم دوری از جان را دوست نداشت و دلش میخواست لحظه به لحظه اش را در کنارش بگذراند.

چه چیزی از این بهتر که روز ها و ساعت ها در کنار هم باشن و آرامش را از یکدیگر دریغ نکنند.

بوسه ای به دست جان زد.

-منم دلم تنگت بود..تمرین هم فدای سرت عزیزم مهم نیست

دست ییبو را روی پای خودش گذاشت و با لبخند نوازشش میکرد.

-خب حالا یه جا برو که صبحانه بخوریم حسابی گشنمه

⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋Where stories live. Discover now