آنقدر در آن حالتی که به هر دویشان آرامش زیادی میداد ماندند، که ییبو خوابش برد.
شنیدن صدای قلب جان به روحش آرامش میداد و باعث میشد کمی از ناملایمتی های روزگار دور شود.
حتی اگر آن ناملایمتی خود جان باشد.
جان پناهگاه ییبو بود و ییبو در دل دعا میکرد هیچ وقت از این پناهگاه فرار نکند. مکان امنش را از دست ندهد.
جان یک دستش را زیر زانوهای ییبو برد و به آرامی بلندش کرد.
انگاری که یک شی گران قیمت و با ارزش را در بغل داشته باشد او را بیشتر به خود چسباند و بوسه ی آرامی به سرش زد.
ییبو سنگین بود و به کمر جان فشار می آمد ولی ذره ای برایش مهم نبود.
بیدارش نمیکرد که بدخواب نشود.
ییبوی عزیز تر از جانش را به نرمی روی تخت خواباند و لبخندی زد.
خواب ییبو بقدری سنگین بود که حتی لحظه ای متوجه این جا به جایی اش نشده بود.
به شکم روی تخت خوابید و نصف صورتش در بالشت فرو رفت.
جان تکخندهای زد و لبه تخت نشست، آرام ییبو را چرخاند.
باز هم ییبو متوجه چیزی نشد.
+خوابالوی من
زمزمه کرد و لباس های ییبو را از تنش بیرون آورد تا موقع خواب اذیت نشود.
خم شد بوسه ی طولانی ای بر روی قلب ییبو زد و لب هایش را همانجا نگه داشت.
+میشه همیشه فقط برای من بتپه؟ میشه همیشه باشی کنارم که بشنوم صدای قشنگشو؟ این چه ترسیه به دلم افتاده دلبرم؟! چرا اینطوری بین منطق و احساسات بدم گیر کردم؟ چرا اینطوری شده همه چیز و نمیفهمم؟!
بوسه ای به روی گردنبند ییبو زد و سرش را عقب کشید.
غرق خواب بود و متوجه هیچ کدام از حرف های جان نشده بود.
جان از جایش برخاست و لباس های ییبو را در سبد لباس های کثیف انداخت.
خودش هم لباسهایش را در آورد و کنار ییبو دراز کشید.
به همان نرمی که ییبو را به اتاق آورده بود، الماس گرانبهایش را در بغل گرفت و پتو را روی تنش کشید.
خواب به چشمانش نمی آمد. موهای ییبو را نوازش میکرد و گاهی سرش را بوسه میزد.
+منو ببخش که همش چشماتو اشکی میکنم..باور کن خودمم نمیفهمم چی میشه..یهو به خودم میام میبینم دیوونه شدم..داد میزنم..وسیله میشکنم..
آرام زمزمه کرد:
+شک میکنم
پلک های بسته ی ییبو را بوسید و موهایش را نفس کشید.
![](https://img.wattpad.com/cover/347702285-288-k332906.jpg)
YOU ARE READING
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Romance"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...