Part 10

84 15 2
                                    


آنقدر در آن حالتی که به هر دویشان آرامش زیادی میداد ماندند، که ییبو خوابش برد.

شنیدن صدای قلب جان به روحش آرامش میداد و باعث میشد کمی از ناملایمتی های روزگار دور شود.

حتی اگر آن ناملایمتی خود جان باشد.

جان پناهگاه ییبو بود و ییبو در دل دعا میکرد هیچ وقت از این پناهگاه فرار نکند. مکان امنش را از دست ندهد.

جان یک دستش را زیر زانوهای ییبو برد و به آرامی بلندش کرد.

انگاری که یک شی گران قیمت و با ارزش را در بغل داشته باشد او را بیشتر به خود چسباند و بوسه ی آرامی به سرش زد.

ییبو سنگین بود و به کمر جان فشار می آمد ولی ذره ای برایش مهم نبود.

بیدارش نمیکرد که بدخواب نشود.

ییبوی عزیز تر از جانش را به نرمی روی تخت خواباند و لبخندی زد.

خواب ییبو بقدری سنگین بود که حتی لحظه ای متوجه این جا به جایی اش نشده بود.

به شکم روی تخت خوابید و نصف صورتش در بالشت فرو رفت.

جان تکخنده‌ای زد و لبه تخت نشست، آرام ییبو را چرخاند.

باز هم ییبو متوجه چیزی نشد.

+خوابالوی من

زمزمه کرد و لباس های ییبو را از تنش بیرون آورد تا موقع خواب اذیت نشود.

خم شد بوسه ی طولانی ای بر روی قلب ییبو زد و لب هایش را همانجا نگه داشت.

+میشه همیشه فقط برای من بتپه؟ میشه همیشه باشی کنارم که بشنوم صدای قشنگشو؟ این چه ترسیه به دلم افتاده دلبرم؟! چرا اینطوری بین منطق و احساسات بدم گیر کردم؟ چرا اینطوری شده همه چیز و نمیفهمم؟!

بوسه ای به روی گردنبند ییبو زد و سرش را عقب کشید.

غرق خواب بود و متوجه هیچ کدام از حرف های جان نشده بود.

جان از جایش برخاست و لباس های ییبو را در سبد لباس های کثیف انداخت.

خودش هم لباس‌هایش را در آورد و کنار ییبو دراز کشید.

به همان نرمی که ییبو را به اتاق آورده بود، الماس گران‌بهایش را در بغل گرفت و پتو را روی تنش کشید.

خواب به چشمانش نمی آمد. موهای ییبو را نوازش میکرد و گاهی سرش را بوسه میزد.

+منو ببخش که همش چشماتو اشکی میکنم..باور کن خودمم نمیفهمم چی میشه..یهو به خودم میام میبینم دیوونه شدم‌..داد میزنم..وسیله میشکنم..

آرام زمزمه کرد:

+شک‌ میکنم

پلک های بسته ی ییبو را بوسید و موهایش را نفس کشید.

⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋Where stories live. Discover now