part 18

84 15 1
                                    


سلاااام

ممنونم که جنون رو میخونین و نظرای قشنگ میدین.

بعد از خوندن این پارت بهم بگین که حدس‌تون درباره‌ی گذشته‌ی جان چیه و بنظرتون چه اتفاقی افتاده؟!

منتظر جوابتون هستم.🫂❤

____________________________________________________________________________

بعد از رفتن ییبو، در سالن شروع به قدم‌ زدن کرد. نفس های عمیق میکشید که خودش را آرام کند و دست بکار وحشتناکی نزند.

خم شد و سرش را بین دستانش گرفت. دوباره بین منطق و احساساتش جدال بوجود آمده بود.

به سمت کانتر رفت و گوشی‌اش را از روی آن چنگ زد. برنامه را باز کرد و مسیر رفتن ییبو را نگاه کرد، گوشی را محکم روی کانتر کوباند و صفحه ی نمایشگر گوشی شکست.

دستی در موهایش کشید و بر روی صندلی نشست.

نه نباید بدنبالش میرفت؛ نباید تعقیبش میکرد، ولی او با هایکوان بیرون رفته بود.

همان مردک حرام زاده که ییبو را میخواست، مطمئن بود که ییبو را میخواست. پوزخندی زد و برای پیدا کردن سیگار هایش بلند شد.

ییبو را میخواست ولی جان او را زنده نمیگذاشت، هیچ وقت به آرزویش نمیرسید.

سیگار هایش را پیدا کرد و با همان تیشرت نازک به بیرون رفت.

روی صندلی های ایوان نشست و مشغول سیگار کشیدن شد تا شاید کمی آرامش کند.

باید میرفت او را میدید.

شاید باید آن پیر خرفت را میکشت تا آرام بگیرد، تا دیگر خودش و ییبو اذیت نشوند.

سیگارش را در جاسیگاری خاموش کرد.

گوشی را روشن کرد و هنوز کار میکرد؛ نفس راحتی کشید، حال و حوصله ی رفتن به خرید و گرفتن گوشی جدید را نداشت.

شماره ییبو را گرفت و منتظر پاسخ دادنش ماند.

به لحظه نکشید که ‌صدای دلنشین و آرامش‌بخش ییبو را شنید.

با وجود تمام بدخلقی هایش هنوز میگفت آسمانم؟!

چقدر ییبو بالا بود و جان برای رسیدن به او باید تلاش میکرد، ییبو خدا بود و جان بنده‌ای که باید او را میپرستید، ییبو ماهی بود که به آسمان زیبایی میداد، جان بدون بدون ییبو تاریک است، سرد و تاریک، ییبو با زیبایی روحش باعث درخشش او میشد.

بعد از قطع کردن تماس از جایش بلند شد و به داخل رفت، باید آماده میشد تا به دیدن او برود.

دوساعتی میشد جلوی در زندان درون ماشین نشسته بود.

نگاهش خیره‌ی در آنجا بود، جسمش آنجا در ماشین نشسته بود ولی افکارش در گذشته سیر میکردند.

⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ