Part 9

102 14 2
                                    


خیره بیرون شده بود و سعی میکرد حرف های جان را هضم‌ کند.

حالا که فکر میکرد این چند وقت رفتار های جان بهتر نشده بودند و اشتباه میکرده است.

فقط چون به خانه اش آمده بود و کنارش بود، آرام تر شده بود. ولی همچنان همان بود.

ییبو را کنترل میکرد بی آنکه بفهمد. گوشی اش را چک میکرد و اکنون به مهمانی امشب به بدترین شکل ممکن واکنش نشان داده بود.

درک و پذیرفتن همه ی این ها برای ییبو خیلی سخت بود.

پذیرفتن اینکه جان واقعا بیمار است و چیزی قرار نیست به همین سادگی درست شود‌.

چشمانش را با درد بست.

چرا این درد معده لعنتی تنهایش نمیگذاشت.

دستش را بر روی شانه جان گذاشت و بی جان به عقب هولش داد.

به سمت دستشویی دوید و اسیده معده اش را بالا آورد. گلو و مری اش میسوخت.

جان که پشت سر ییبو به دستشویی آمده بود، با نگرانی دستش را دور کمر ییبو حلقه کرد و صدایش زد.

بی حال به عقب هولش داد و از دستشویی بیرون رفت.

سمت کلازت رفت و هودی اش را برداشت پوشید. رنگش پریده بود و معده اش میسوخت.

جان مات به ییبو نگاه میکرد و انگار تازه متوجه تمام کارهایی که انجام داده بود شد.

سوییچ موتورش را برداشت و به سمت در اتاق رفت. دهانش تلخ و خشک شده بود.

جان به سرعت به سمتش رفت و بازویش را گرفت.

نباید اجازه میداد ییبو برود. دوباره گند زده بود.

+ییبو

با چشمانی بی حال و سرد به جان نگاه کرد.

یک هو یقه ی جان را گرفت و با همان درد معده و حال بدش او را محکم به دیوار کوبید.

درد بدی در کمر جان پیچید و چشمانش را روی هم فشار داد.

در دل خودش را لعنت فرستاد که باعث این همه فشار روحی و جسمی ییبو شده است.

آرام زمزمه کرد.

+ببخشید عزیزم..معذرت میخوام

ییبو با چشمان اشکی جان را بیشتر به دیوار فشار داد و اشکش گونه اش را خیس کرد.

-جان دفعه چندمه داری یکاری میکنی که بعدش معذرت بخوای؟

یقه اش را محکم تر گرفت و اشک هایش صورتش را کامل خیس کرد.

دلش از امشب پر بود. از شبی که خیلی وقت بود منتظرش بود.

-به چه حقی اینکارو کردی؟

⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋Where stories live. Discover now