خیره بیرون شده بود و سعی میکرد حرف های جان را هضم کند.
حالا که فکر میکرد این چند وقت رفتار های جان بهتر نشده بودند و اشتباه میکرده است.
فقط چون به خانه اش آمده بود و کنارش بود، آرام تر شده بود. ولی همچنان همان بود.
ییبو را کنترل میکرد بی آنکه بفهمد. گوشی اش را چک میکرد و اکنون به مهمانی امشب به بدترین شکل ممکن واکنش نشان داده بود.
درک و پذیرفتن همه ی این ها برای ییبو خیلی سخت بود.
پذیرفتن اینکه جان واقعا بیمار است و چیزی قرار نیست به همین سادگی درست شود.
چشمانش را با درد بست.
چرا این درد معده لعنتی تنهایش نمیگذاشت.
دستش را بر روی شانه جان گذاشت و بی جان به عقب هولش داد.
به سمت دستشویی دوید و اسیده معده اش را بالا آورد. گلو و مری اش میسوخت.
جان که پشت سر ییبو به دستشویی آمده بود، با نگرانی دستش را دور کمر ییبو حلقه کرد و صدایش زد.
بی حال به عقب هولش داد و از دستشویی بیرون رفت.
سمت کلازت رفت و هودی اش را برداشت پوشید. رنگش پریده بود و معده اش میسوخت.
جان مات به ییبو نگاه میکرد و انگار تازه متوجه تمام کارهایی که انجام داده بود شد.
سوییچ موتورش را برداشت و به سمت در اتاق رفت. دهانش تلخ و خشک شده بود.
جان به سرعت به سمتش رفت و بازویش را گرفت.
نباید اجازه میداد ییبو برود. دوباره گند زده بود.
+ییبو
با چشمانی بی حال و سرد به جان نگاه کرد.
یک هو یقه ی جان را گرفت و با همان درد معده و حال بدش او را محکم به دیوار کوبید.
درد بدی در کمر جان پیچید و چشمانش را روی هم فشار داد.
در دل خودش را لعنت فرستاد که باعث این همه فشار روحی و جسمی ییبو شده است.
آرام زمزمه کرد.
+ببخشید عزیزم..معذرت میخوام
ییبو با چشمان اشکی جان را بیشتر به دیوار فشار داد و اشکش گونه اش را خیس کرد.
-جان دفعه چندمه داری یکاری میکنی که بعدش معذرت بخوای؟
یقه اش را محکم تر گرفت و اشک هایش صورتش را کامل خیس کرد.
دلش از امشب پر بود. از شبی که خیلی وقت بود منتظرش بود.
-به چه حقی اینکارو کردی؟
YOU ARE READING
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Romance"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...