منتظر نظرای قشنگ همتون هستم.
ممنونم از اینکه میخونین و نظر میدین.🫂❤
صبح با تابش نور خورشید به چشمانش، زودتر از ییبو بیدار شد.
نگاهی به موقعیتش انداخت و فهمید ییبو او را سخت در آغوش گرفته است.
سرش را عقب کشید و خیره ی صورت غرق در خوابش شد.
یادآوری کابوس و اتفاقات دیشب باعث شد غم شدیدی را در سینه اش احساس کند.
خیلی وقت بود که این کابوس هارا نمیدید، دقیقا از زمانی که ییبو به زندگیاش آمده بود. ییبو تسکین دردهایش شده بود. جان فکر میکرد با آمدن ییبو به زندگیاش همه چیز درست میشود، گذشته را به یاد نمیاورد، درد و رنج هایش به پایانش میرسد.
واقعا بیمار بود؟ میدانست که ییبو را اذیت میکند و آزار میدهد ولی عاشقاش بود.
دیوانه وار ییبو را دوست داشت و اجازه نمیداد کسی ییبو را از او بگیرد، کسی مانع ارتباطش با ییبو شود،
ییبو را از دست نمیداد.
ییبو هم او را ترک نمیکرد، ولی آن ترسی که داشت چه بود؟
به نرمی انگشتانش را لا به لای موهای ییبو کشید.
+اگه تو نبودی دیشب رو چجوری صبح میکردم ماه من؟
لبهایش را روی پیشانی ییبو گذاشت و بوسه طولانی ای زد.
+ماه زیبای من
به آرامی موهای ییبو را نوازش میکرد و صورتش را تماشا میکرد.
در دل به خود و ییبو قول داد که خودش را کنترل کند، که دیگر باعث اذیتش نشود، حساسیت به خرج ندهد.
با صدای آلارم گوشی ییبو سریع نیمخیز شد و آن را خاموش کرد تا ییبو بیدار نشود.
بوسه ی دیگری به موهای ییبو زد و از جا بلند شد تا صبحانه را آماده کند.
بعد از دوش گرفتن به آشپزخانه رفت.
کابوس دیشب دست از سرش برنمیداشت و تصویر هایش را نمیتوانست فراموش کند.
انگار دوباره به ۱۹ سال گذشته برگشته بود و همه ی آن اتفاقات را دوباره پشت سر گذاشته بود.
دلش حرف نزدن ۱۹ سال پیش را میخواست. شاید باید دست ییبو را میگرفت به گوشه ای از دنیا میبرد و همین کار را انجام میداد.
تقریبا یک سالی بود که از شرشان راحت شده بود، اما دوباره مثل بختک روی روح و روانش افتاده بودند.
میز صبحانه را چید و نگاهی به ساعت انداخت. دیرش شده بود ولی دلش نمیخواست به سرکار برود.

YOU ARE READING
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Romance"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...