از اتاق جان که بیرون رفت، بلافاصله پشت سرش منشی داخل اتاق جان رفت. جان ابرویی بالا داد و سوالی به منشیاش نگاه کرد.+چیزی شده؟
منشی انگشتانش را درهم حلقه کرد و ظاهری مشوش و پر از اضطراب به خود گرفت.
-رئیس..راستش
جان اخمی کرد و به صندلیاش تکیه داد.
+خانوم هان چیشده؟
منشی سرش را به زیر انداخت و برای اینکه تظاهرش واقعی تر جلوه کند، دامنش را چنگی زد و در دست فشار داد.
-من نباید دخالت کنم ولی فکر کنم آقای وانگ توی نوشیدنی های شما قرص حل میکنه و بهتون میده
جان کمی با بهت به منشیاش نگاه کرد و در آخر خندهی بلندی کرد.
+گمشو بیرون
منشی سرش را بالا آورد و با تعجب خیرهی جان شد.
-رئیس...
جان از جایش بلند شد و با قدم های محکم و سریع به منشی نزدیک شد.
+گفتم گمشو بیرون
دستش را به شانهی منشی زد و او را از اتاقش بیرون کرد. باور نمیکرد، حرفی که درباره ییبویش میشنید را باور نمیکرد. محال بود ییبو مخفیانه چنین کاری را با جان انجام بدهد. منشی سمت میزش رفت و با ترس پشت آن نشست. جان بیرون از اتاق رفت و اخم پررنگی کرد.
+وسایلتو جمع کن و از شرکت من گمشو بیرون..اخراجی
بدنبال ییبو به سمت آشپزخانه رفت. ییبو پشت به او ایستاده بود و کاری انجام میداد. در دهانهی آشپزخانه ایستاد و به کارهایش نگاه کرد.
چیزی که به چشم میدید آنقدر در ذهنش غیر ممکن بود که باور نمیکرد. نه، نه، امکان نداشت.
ولی با چشم دید که ییبو قرص را درون ماگ انداخت و با قاشق آن را حل کرد. آشغال آن قرص بر روی کانتر بود و سندی بود برای کار ییبو.
+ییبو.. داری چیکار میکنی؟
ییبو با بهت به سمت صدای جان برگشت.
جان قدمی به سمت ییبو برداشت و با ابروهای بالا رفته نگاهش میکرد.
+ییبو...
دست ییبو میلرزید و توان حرف زدن نداشت؛ جان او را دیده بود؟! جان او را در حال انجام کار مخفیانهاش دیده بود.
جان دستش را جلو آورد و ماگ را از دست ییبو گرفت و در سینک خالی کرد. قرص هنوز کامل حل نشده بود و تکهی کوچکی از آن کف سینک پیدا بود.
جان با بهت به سمت ییبوی خشک شده برگشت و منتظر ماند که حرفی بزند و چیزی بگوید.
ییبو تمام بدنش میلرزید، چیزی که از آن میترسید اتفاق افتاده بود، جان فهمیده بود و از او توضیح میخواست.
KAMU SEDANG MEMBACA
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Romansa"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...