part 19

91 20 3
                                    


سخن پایانی نویسنده رو حتما بخونین🌚

کمی که آرام شد از هایکوان فاصله گرفت و صورتش را پاک کرد.

لبخندی بر روی لب‌هایش نشاند و دستش را گرفت.

هایکوان سعی کرد مثل ییبو باشد، غمش را پنهان کند و لبخند بزند. نشان دهد که حالش خوب است و نگران هیچ چیزی نیست، ولی نتوانست.

به اندازه‌ی پسر بلد نبود.

دست هایکوان را کشید و هایکوان به دنبال پسر کوچک تر رفت و با دیدن دکه‌ی بستنی فروشی آرام خندید.

-صبر کن

ییبو لبخند پررنگی زد و بر روی نیمکتی که آن نزدیکی بود نشست و نفس عمیقی کشید.

متنفر بود از اینکه دیگران را نگران کند و از ناخوش احوالی‌اش بگوید. ولی امروز بدون آنکه کنترلی بر روی خودش داشته باشد حرف زده بود و گریه کرده بود.

هایکوان همیشه کنار ییبو بود، اگر نگرانی‌ای داشت بر طرفش میکرد، کمکش میکرد، امروز هم مثل همیشه به ییبو کمک کرده بود تا حالش خوب شود.

صدای زنگ گوشی‌اش را شنید و صاف نشست.

همان موقع هایکوان رسید و بستنی را بدست ییبو داد.

-ممنونم گاگا

گوشی را از جیب سوییشرتش بیرون آورد.

تماس را وصل کرد.

-جان من آسمونم

+کجایی ییبو

نگاهی به هایکوان انداخت و لبخند دلگرم کننده ای زد.

-پیش هایکوان

سکوتی که جان کرد باعث آزار گوش ییبو شد.

کاش حرفی میزد، کاش چیزی میگفت، داد میزد یا فحش میداد یا دوباره میگفت دروغگو، پنهان کار هرچند که از قرارش خبر داشت ولی حرف میزد.

حرف زدن جان را به حرف نزدنش ترجیح میداد. سکوت جان ترسناک بود، احساس میکرد از همین جا میتواند صورت بی حس جان را ببیند و باز هم مثل قبل ذره‌ای از افکارش را متوجه نشود.

لبش را بین دندانش گیر انداخت و با مکث گفت.

-جان

+من جلسه دارم

سر تکان داد.

-مراقب خودت باش عزیزم

جوابی از جانب جان نشنید و تماس را قطع کرد و گوشی را بر روی پایش گذاشت.

چند دقیقه ای به بستنی خیره شد. دست هایکوان روی شانه اش نشست.

-آب شد

لبخندی زد و برای اینکه هایکوان را بیشتر از این اذیت نکند با لذت شروع به خودن بستنی‌اش کرد.

⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋Where stories live. Discover now