* ۴سال قبل *با مشت به در خانهی پدر ییبو میکوبید و فریاد میزد. دیوانه شده بود، خودش رفتارهایش را متوجه نمیشد، فقط به دنبال ییبو میگشت و چیز دیگری برایش مهم نبود. در خانه که باز شد بی توجه به اینکه چه کسی رو به رویش ایستاده است و بدون شنیدن حرفهایش به داخل خانه دوید. تک به تک اتاقها را میگشت و اسم ییبو را فریاد میزد. لحظهای به خودش که آمد دید دو پلیس بازوهایش را گرفتهاند و او را به بیرون میبردند. زیی با خشم نگاهش میکرد و حرف میزد ولی جان نمیشیند. در کوچه بازویش توسط هایکوان کشیده شد و جان را پشت خودش نگهداشت. فریاد بلندی بر سر زیی زد.
-احمق اون مریضه اون الان هیچی نمیفهمه تو زنگ زدی پلیس؟ واقعا زنگ زدی پلیس؟
پدر ییبو از راه رسید و سریع از ماشینش پیاده شد. به سمت جان که نگاهش به زمین خیره شده بود رفت و آه عمیقی کشید. عشق و جنون و بیماری چه بر سر این مرد آورده بود!!
هایکوان نگاه نگرانش را به پدر ییبو داد و سرش را تکان داد. در این مدت در نبود ییبو، بیشتر مواقع را در کنار جان میگذراند. کنترل کردنش سخت شده بود ولی هایکوان بهتر از هرکسی میتوانست این کار را انجام دهد و کمکش میکرد.
این درخواست ییبو بود، آخرین پیامکی که از ییبو دریافت کرده بود و گفته بود مراقبش باش و هایکوان نیز همینکار را انجام میداد، ولی از یک جایی به بعد خودش میخواست که مراقب جان باشد، نه بخاطر درخواست ییبو.
-نگران نباشین..من یه تصمیمی گرفتم و آقای شیائو ازش خبر دارن..الان درست میشه
زیی پلیس را راهی کرد بروند و به در خانهی شان تکیه داد. هایکوان، جان را به آرامی عقب برد و لبهی جدول نشاند.
-جان خوبی؟
هر روزی که میگذشت جان بیشتر کمرش خم میشد، تار موهای سفید بیشتری در میان موهایش پیدا میشد.
+هایکوان..چرا کسی بهم نمیگه؟ چرا کسی نمیگه ییبو کجاست؟ ازشون بدم میاد..ازتون بدم میاد..چرا از من مخفیش میکنین؟ من بدون ییبو نمیتونم هایکوان
آمبولانسی وارد کوچه شد و پشت سر آن ماشین دیگری که پدر جان از آن پیاده شد. جان نگاهش که به آمبولانس افتاد سریع از جایش بلند شد و قدمی به عقب برداشت ولی هایکوان بازویش را محکم گرفت.
پرستارها جلو آمدند و جان در تقلا بود که خودش را از دست هایکوان نجات دهد و در این بین چند باری مشتش را روی صورت هایکوان کوبید ولی او توجهی نکرد و با قدرت بیشتری سعی در نگه داشتنش کرد.
پرستار آمپول آرامش بخش را با سرعت در بازوی جان فرو کرد و آن را تزریق کرد.
پدر جان با دیدن این صحنه روی زانوهایش افتاد و سرش را در میان دستانش گرفت. زیی دستانش را جلوی صورتش گرفت و صدای هقهقاش بلند شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/347702285-288-k332906.jpg)
YOU ARE READING
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Romance"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...