Part 6

106 18 3
                                    


دستی روی شانه اش نشست و ییبو سریع سرش را بلند کرد.

با دیدن هایکوان دستانش را به سرعت دور گردنش حلقه کرد و سرش را روی شانه اش گذاشت.

هایکوان مات و مبهوت ییبو را بغل کرد.

چشمان اشکی و گونه ی کبود شده ییبو به قلبش چنگ انداخت.

-ببینمت

ییبو سرش را عقب کشید و لبخندی زد.

چشمانش را با سریع پاک کرد.

-گاگا..دلم برات کلی تنگ شده بود

ییبو را بلند کرد.

-منم..بو دی چیشده

نگران و منتظر نگاهش میکرد.

دست هایکوان را به سمت ماشینش کشید و چشمکی بهش زد.

لعنتی به خودش فرستاد. نباید هایکوان را نگران میکرد و در آن لحظه اصلا متوجه نشد که چه کار میکند.

آنقدر ناراحت و دلگیر بود که این کار احمقانه را انجام داده بود.

احتیاج به حرف زدن داشت ولی اتفاق خاصی که نیافتاده بود. با خود جان بعدا حل میشد.

بدتر از آن، اگر هایکوان فکر بد در مورد جان میکرد خودش را نمیبخشید.

هایکوان هم دست از سر جان برنمیداشت.

جانِ او فقط عاشق بود و حساس.

-بشین میگم برات

هایکوان با اخم پررنگی پشت فرمان نشست و به سمت ییبو چرخید.

ییبو هیسی کشید و دوباره بغلش کرد.

-اخمات چرا توهمه..بعد ۶ ماه همو دیدیم کلی باید بغلم کنی نازم کنی این چه برخوردیه

سرش را عقب کشید و با لبخند به هایکوان نگاه کرد.

-ببخش..بعد این همه مدت اینطوری همو دیدیم و نگرانت کردم..اصلا چرا بهم نگفته بودی امروز میرسی؟

هایکوان با خنده گونه ییبو را بوسید.

-امون بده چند لحظه..میخواستم سوپرایزت کنم که نشد..

اخم دوباره به چهره اش برگشت.

-خب بگو

یییو عقب کشید و با بیخیالی شانه ای بالا انداخت.

هنوز حالت تهوع داشت و معده اش درد میسوخت.

-دعوام شد

-با کی

نگاهش را گرفت. دروغ گفتن را اصلا بلد نبود و هایکوان هم بهتر از هرکسی متوجه میشد که ییبو دروغ میگوید.

داشبورد را باز کرد تا خودش را با فوضولی کردن سرگرم کند.

-نمیدونم..یه پسره ای بود با موتور خواست گوشیمو بدزده و اره منم دعوام شد و زدمش و اونم یه دونه زد..اخ اخ میسوزه هم

⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋Where stories live. Discover now