Part 13

68 11 2
                                    


دستش را در موهایش کشید و خودش را در آینه آسانسور بررسی کرد.

مثل قبل به خودش نمیرسید. ییبویی که همیشه یک روز هفته را برای خودش وقت میگذاشت و به سلامت پوست و مو و بدنش میرسید؛ اکنون یادش میرفت کمی مرطوب کننده به دستانش بزند.

البته هیچ برایش مهم نبود.

تکخنده‌ای زد و نفس عمیقی کشید.

بوسی برای خودش در آینه فرستاد. هنوز امید را در چشمان خودش میدید.

امید نمیگذاشت که از پا بیفتد.

امید به بودن کنار جان و بودنش.

با ایستادن آسانسور بیرون رفت وارد دفتر شد. با دیدن منشی جان لبخندی روی لبش آمد.

روزهای زوج لیهوا منشی بود و ییبو هر بار که به شرکت آمده بود با او حرف زده بود و دوست شده بودند.

مخصوصا مواقعی که جان در جلسه بود، با سیستم بازی میکردند و جان عصبانی میشد.

لیهوا را دعوا میکرد و به ییبو اخم.

آخر سر هم‌ میگفت" خوشم‌ نمیاد اینقدر باهاش صمیمی شدی ییبو"

ییبو ولی جان را از حفظ بود.

لحظه ای سر جایش ایستاد و به آن روز ها فکر کرد. جان از قبل این رفتار هارا داشت ولی چون شدت نگرفته بودند، ییبو متوجه نشده بود.

سرش را تکان داد و آرام از پشت نزدیک لیهوا شد و یکهو صندلی‌اش را بشدت چرخاند.

دختر با ترس از جایش پرید و جیغی زد.

ییبو سریع دستش را روی دهان دختر گذاشت و بلند خندید.

-هیش آروم..میخوای جان دوتامونو از شرکت پرت کنه بیرون؟

با خنده‌ گفت و چشمان دختر برق زدند.

از ییبو خوشش می‌آمد. در نظرش ییبو تنها کسی بود که میتوانست کنار جان باشد و کمی اورا از فضای کار و تنهایی‌اش دور کند.

همیشه در دل اعتراف میکرد که جان و ییبو در کنار هم بسیار زیبا هستند.

همان موقع در اتاق جان باز شد و با اخم به ییبو و منشی‌اش نگاه کرد.

ییبو سریع دستش را عقب کشید و از دختر فاصله گرفت. با قدم هایی محکم به سمت جان رفت.

منشی با دیدن نگاه ترسناک جان سرش را پایین انداخت و ببخشیدی زیرلب زمزمه کرد.

ییبو دستش را دور کمر جان حلقه کرد و باهم به داخل اتاق رفتند.

بعد از بستن در لبخندی زد و بین ابروهای جان را بوسه زد.

-اخم نکن جذاب من

جان نگاهش را از ییبو گرفت به سمت میزش رفت.

⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋Where stories live. Discover now