دستش را در موهایش کشید و خودش را در آینه آسانسور بررسی کرد.
مثل قبل به خودش نمیرسید. ییبویی که همیشه یک روز هفته را برای خودش وقت میگذاشت و به سلامت پوست و مو و بدنش میرسید؛ اکنون یادش میرفت کمی مرطوب کننده به دستانش بزند.
البته هیچ برایش مهم نبود.
تکخندهای زد و نفس عمیقی کشید.
بوسی برای خودش در آینه فرستاد. هنوز امید را در چشمان خودش میدید.
امید نمیگذاشت که از پا بیفتد.
امید به بودن کنار جان و بودنش.
با ایستادن آسانسور بیرون رفت وارد دفتر شد. با دیدن منشی جان لبخندی روی لبش آمد.
روزهای زوج لیهوا منشی بود و ییبو هر بار که به شرکت آمده بود با او حرف زده بود و دوست شده بودند.
مخصوصا مواقعی که جان در جلسه بود، با سیستم بازی میکردند و جان عصبانی میشد.
لیهوا را دعوا میکرد و به ییبو اخم.
آخر سر هم میگفت" خوشم نمیاد اینقدر باهاش صمیمی شدی ییبو"
ییبو ولی جان را از حفظ بود.
لحظه ای سر جایش ایستاد و به آن روز ها فکر کرد. جان از قبل این رفتار هارا داشت ولی چون شدت نگرفته بودند، ییبو متوجه نشده بود.
سرش را تکان داد و آرام از پشت نزدیک لیهوا شد و یکهو صندلیاش را بشدت چرخاند.
دختر با ترس از جایش پرید و جیغی زد.
ییبو سریع دستش را روی دهان دختر گذاشت و بلند خندید.
-هیش آروم..میخوای جان دوتامونو از شرکت پرت کنه بیرون؟
با خنده گفت و چشمان دختر برق زدند.
از ییبو خوشش میآمد. در نظرش ییبو تنها کسی بود که میتوانست کنار جان باشد و کمی اورا از فضای کار و تنهاییاش دور کند.
همیشه در دل اعتراف میکرد که جان و ییبو در کنار هم بسیار زیبا هستند.
همان موقع در اتاق جان باز شد و با اخم به ییبو و منشیاش نگاه کرد.
ییبو سریع دستش را عقب کشید و از دختر فاصله گرفت. با قدم هایی محکم به سمت جان رفت.
منشی با دیدن نگاه ترسناک جان سرش را پایین انداخت و ببخشیدی زیرلب زمزمه کرد.
ییبو دستش را دور کمر جان حلقه کرد و باهم به داخل اتاق رفتند.
بعد از بستن در لبخندی زد و بین ابروهای جان را بوسه زد.
-اخم نکن جذاب من
جان نگاهش را از ییبو گرفت به سمت میزش رفت.

BINABASA MO ANG
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Romance"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...