بلافاصله بعد از بیرون رفتن جان، ییبو هم از خانه بیرون زد.
آدرس ها را نگاه کرد و به سمت مطب اولین دکتر به راه افتاد.
ییبو خسته نمیشد، به هر ریسمانی چنگ میزد برای درمان کردن جان، برای غرق نشدن هردویشان.
ولی اگر درست نمیشد هم اجازه نمیداد جان به تنهایی غرق شود و سقوط کند. انگشتهایشان درهم قفل شده است و هر اتفاقی بیفتد برای هردویشان میفتد.
سرعتش را بیشتر کرد و چند دقیقه بعد به آن مجتمع بزرگ رسید.
موتور را داخل پارکینگ پارک کرد و کلاه را از روی سرش برداشت.
سمت پله ها رفت و با قدم های بلند از آن ها بالا رفت و خودش را به طبقهای که دکتر در آن ساکن بود، رساند.
"متخصص اعصاب و روان، رواندرمانگر"
اسم و تخصص دکتر را خواند و نفس عمیقی کشید.
در گوگل در موردش خوانده بود.
به داخل مطب رفت و مستقیم نزد منشی رفت. چون نیمه شب شماره و آدرس هارا پیدا کرده بود، نوبت نداشت ولی باید سریع به داخل میرفت.
هزینه بیشتری به منشی داد و راضیش کرد زودتر او را به داخل اتاق دکتر بفرستد.
بر روی صندلی ها نشست و نگاهش را در مطب چرخاند. باید دست به دامن هر راه حلی میشد تا جان را درمان کند.
جان که درد میکشید، ییبو هزار برابر بدتر از جان درد میکشید.
جان که ناراحت میشد، ییبو بیشتر ناراحت میشد.
جان که میخندید و خوشحال بود، ییبو بیشتر از جان خوشحال میشد.
دستش را روی سینهاش کشید و با حس گردنبند لبخند محوی روی لبهایش آمد. جان را نجات میداد، خودشان را نجات میداد، جان را از شر آن کابوسهایش رها میکرد.
شاید هم معنی نجات را نفهمیده بود؟ نجات از چه چیزی؟ خودش چی؟ اگر مسیری که طی میکند اشتباه باشد چی؟
سرش را تکان داد و گردنبند را نوازش کرد. این چیز ها مهم نیست، نتیجه برایش مهم تر است. نتیجه اگر خوب شدن جان باشد، دیگر هیچ چیزی برای ییبو اهمیت ندارد.
منشی صدایش زد و ییبو به سرعت از جایش بلند شد و به سمت اتاق دکتر رفت.
در زد و بعد از وارد شدن سلام آرامی کرد و روی مبل نشست.
دکتر لبخند مهربانی زد و جواب سلام ییبو را داد.
ییبو انگشتانش را درهم قفل کرد و نگاهش را خیره مرد کرد.
یک راست سراغ اصل مطلب رفت، دیگر حوصله مقدمه چینی نداشت.
البته اینکه در کل حوصله نداشت هم دخیل بود، قبلا ییبو صبور تر و با حوصله تر بود ولی اکنون نه.

YOU ARE READING
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Romance"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...