part 17

100 16 2
                                    


زنگ گوشی‌اش باعث شد از خواب بیدار شود. زیر لبی لعنتی گفت، به آرامی جان را از خودش جدا کرد و بر روی تخت نشست.

گیج خواب بود و نگاهی به اسم روی صفحه گوشی نکرد و سریع تماس را وصل کرد تا جان با صدایش از خواب بیدار نشود.

جان اما خواب سبکی داشت و از همان اول بیدار شده بود.

چشمانش را باز کرد و با کنجکاوی به ییبو نگاه کرد‌.

صدای هایکوان در گوشش پیچید.

-ییبو خواب بودی؟

جان کمی خودش را بالا کشید و اخم محوی کرد. چه کسی این موقع صبح با ییبو تماس گرفته بود؟!

+کیه؟

ییبو لبخندی به جان زد و دستش را گرفت. لعنت باید از این به بعد گوشی را همیشه سایلنت کند. یعنی واقعا هایکوان نمیدانست که نباید یکدفعه‌‌ای با ییبو تماس بگیرد؟!

-هایکوانه عزیزم

نگاهش را از جان گرفت و صدای گوشی را کم کرد که مبادا او چیزی بگوید که جان را حساس کند.

-بله گا بیدار شدم

نفس پر از حرص هایکوان را شنید.

-باید ببینمت..‌ییبو تو مگه مسابقه‌ات نزدیک نیست ؟داری چیکار میکنی؟

ییبو نگاهش را به ساعت داد و لبش را گزید.

ییشینگ قطعا او را میکشت، اما دیشب هم خودش هم جان خوب نخوابیده بودند و همین باعث شد بیدار نشود.

-باشه گا..میبینمت

در کنار جان‌ نمیتوانست حرف بزند و هایکوان متوجه معذب بودن ییبو شد.

سریع تماس را قطع کرد و نگاهش را به جان داد.

سرش را جلو برد بین ابروهایش را بوسه زد و قشنگ ترین لبخندش را به نمایش گذاشت.

-بریم صبحونه بخوریم؟

جان سری تکان داد و از روی تخت بلند شد.

+میری هایکوان رو ببینی؟

به سمت جان رفت و با لبخند گونه اش را بوسید. از همین الان رفتار های جان نوید اتفاقات وحشتناک را میداد.

باید هایکوان را میدید. از صدایش مشخص بود چقدر دلگیر و نگران است و باید درمورد آن روز با او صحبت میکرد‌.

تا به حال نشده بود هایکوان چین باشد و ییبو هر روز او را نبیند.

ولی اکنون آنقدر ذهن و زندگی اش درهم و پیچیده شده بود که به هیچ چیز جز جان و حالش فکر نمیکرد.

-آره آسمونم

+بیا دوش بگیریم

ییبو لبخند پررنگی زد و در همان لحظه تیشرتش را از تنش بیرون کشید.

⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋Where stories live. Discover now