Part 11

91 15 3
                                    


جان با رفتن ییبو لپ‌تاپ را بست و از جایش بلند شد.

سریع به داخل اتاق خوابشان رفت و نگاهش را در اتاق چرخاند.

اگر آن شب که در خانه نبودند و آن‌ها برای سوپرایز کردن جان در خانه‌شان بودند، دوربین یا شنودی کار گذاشته باشند چی؟!

البته که فقط و فقط به هایکوان شک داشت که نکند ییبو را دید بزند و نگاهش کند!!

به سمت قاب رو به روی تختشان رفت و دستش را رویش کشید.

چیز عجیبی را احساس نمیکرد ولی شک و تردید دیوانه اش کرده بود.

گوشه های اتاق را با دقت نگاه میکرد و به دنبال دوربین میگشت.

دستش را زیر میز و پشت آینه میکشید.

نه شنودی پیدا کرد نه دوربینی.

در چارچوب در ایستاد و سرش را به در تکیه داد و خیره اتاق خوابشان شد.

چرا اینگونه برخورد میکرد؟ واقعا بیمار شده بود؟

دلش نمیخواست به مشاوره برود و از حالت هایش بگوید و آن ها برایش تصمیم بگیرند.

چگونه رفتار کنو و چگونه نکند. قرص بخورد یا نخورد.

سرش را از افکارش تکان داد و نفس عمیقی کشید.

دستانش را در جیب شلوار اش فرو کرد.

شاید باید ۱۹ سال پیش با دکتر هایش حرف میزد. شاید باید همان موقع احساساتش را میگفت. حال بدش را میگفت.

حتی شده به پدر مادرش.

از گذشته فرار میکرد ولی گذشته جان را رها نمیکرد.

هر لحظه به دنبالش می‌آمد‌.

با آمدن ییبو در زندگی‌اش فکر میکرد یادش برود. فکر میکرد دیگر آن گذشته ی نحس اذیتش نمیکند ولی انگار به بدترین شکل ممکن خودش را نشان داده بود.

میگفت من هستم.

من هستم و تنهایت نمیگذارم. زندگی ات را بدتر میکنم و تو را تنها.

آن وقت خودم تمام ذهنت را کنترل میکنم و ذره ذره نابودت میکنم.

تلخندی زد و از پله ها پایین رفت. در لیوان آب ریخت و همه ی آن را یک نفس خورد.

گوشی‌اش را از جیبش بیرون آورد و برنامه ای که با آن ییبو را رصد میکرد را باز کرد.

هنگامی که به کافه رسید، هایکوان زودتر از او رسیده بود و منتظرش بود.

به محض دیدن ییبو از جایش بلند شد و به سمتش آمد.

شانه های ییبو را گرفت و با نگرانی نگاهش را روی صورت و بدن ییبو میچرخاند.

-خوبی؟

-خوبم گا نگران نباش

ییبو لبخندی زد و دستش را گرفت ‌و به همان جایی که نشسته بود بردش.

⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋Where stories live. Discover now