موتورش را در پارکینگ پارک کرد.
میترسید فردا باران بگیرد و موتورش در حیاط خانه خیس شود.
تکخنده ای زد و دستش را روی موتور کشید.
-آخ من چقدر تورو دوست دارم..جان نفهمه ها..دوتامونو آتیش میزنه..منم که اونو بغل کردم سه تایی باهم آتیش میگیریم
با خنده از پارکینگ بیرون آمد.
لرزی به تنش نشست و لبش را گزید. هوا سرد تر از قبل شده بود و باید از این به بعد لباس های گرم تر میپوشید و از خانه بیرون میرفت.
رمز خانه را زد و به داخل رفت.
لبخند زیبایی روی لبهایش نشاند و جان را صدا زد.
-جان
نگاهش را در خانه چرخاند و با ندیدنش تعجب کرد.
سمت اتاق خوابشان رفت، آنجا هم نبود و حدسش سمت اتاق کار جان رفت.
سابقه نداشت جان تا اینموقع شب کار کند ولی وقتی جان را در آنجا یافت تعجبش بیشتر شد.
-اینقدر غرق کار شدی نفهمیدی اومدم؟
لبخندش را پررنگ تر کرد و با قدم های آرامی سمتش رفت.
جان توجهی نکرد و نگاهش را خیرهی مانیتور کرده بود.
اخم زیبایی روی پیشانیاش نشانده بود که باعث زیر و رو شدن دل ییبو میشد.
اولین بار که جان را دیده بود، درون کافه بود و جان تبلتش را جلویش گذاشته بود و با اخم خیرهی آن بود.
لبه میز نشست و نگاهش را در صورت جان چرخاند.
تا جایی که به یاد داشت امروز اتفاقی نیفتاده بود و حتی از تمرین هم به موقع بازگشته بود.
پس چرا جان این گونه برخورد میکرد؟!
با فکر به اینکه جان او را دوباره تعقیب کرده باشد، خون در رگ هایش یخ زد و لبش را گزید. نه چنین نبود، امروز حواسش را جمع کرده بود و کسی را ندیده بود که تعقیبش کند.
خواندن نگاه جان و فهمیدن افکارش برای ییبو به سختی خواندن یک کتاب جادویی بود که هیچ کدام از راز و رمز های آن را بلد نبود و یاد نمیگرفت.
انگشتانش را درون موهای جان فرو کرد.
-عشق من؟
جان سرش را به شدت عقب کشید و با چشمانی خشمگین به ییبو نگاه کرد.
با دیدن چشمهای جان یخ کرد.
بهت زده دستش را عقب کشید و به زور لبخند را روی لبهایش نگه داشت.
-چیشده آسمونم..چرا طوفانی شدی؟
تیکه میانداخت؟ اگر طوفانی میشد حق داشت، نداشت؟
ناگهان جان از جایش بلند شد و ییبو چشمهایش را بست.
طوفانی شده بود.
دعوای شدیدی در راه بود و قرار بود هردویشان را تا مرز نابودی بکشاند و دوباره سرپا بمانند. مثل همیشه.
+جالبه ییبو..واقعا جالبه..پررویی رو به حدش رسوندی
ییبو نفس عمیقی کشید و از روی میز بلند شد و چشمهایش را باز کرد.
-چیشده عزیزم؟
جان سینه به سینهی ییبو ایستاد و پوزخندی زد.
لعنت به او که خودش را به نفهمی میزد. یعنی واقعا نمیدانست که جان از چه چیزی تا این اندازه عصبانی است؟!
+دیروز که بهت گفتم به من دروغ میگی ناراحت شدی و شب قهر کردی ولی امروز فهمیدم حرفم اصلا اشتباه نبوده
لحظهای نفس کشیدن را از یاد برد. دستش را از عصبانیت زیاد مشت کرد.
باز هم همان حرف را زد، باز هم قلبش را در مشتش گرفت و فشار داد.
له کردن قلب و دل ییبو اینقدر برایش آسان شده بود؟
تهمت زدن و محکوم کردنش به کار های نکرده چطور؟!
-من چه دروغی گفتم جان؟
+امروز کجا رفته بودی؟؟
شک کرده بود؟! فقط شک کرده بود یا باز هم کار هایش را تکرار کرده بود؟
حالا ییبو هم در شک دست و پا میزد. جان یکدستی میزد یا واقعا خبر داشت؟
لبش را گزید و سکوت کرد. لازم نبود دروغ بگوید ولی باید مخفی میکرد.
-تمرین
پوزخند جان پررنگ تر شد و با دو انگشتش به سینهی ییبو زد.
+اونی که رفته بود مزون شوان لو هم حتما من بودم؟
ییبو کمی عقب رفت و کمرش به میز خورد.
نگاه ناراحتش را خیره ی جان کرد و دستش به لبه میز چنگ زد تا تنش را محکم نگه دارد.
چند لحظه ای در سکوت خیره ی همدیگر بودند.
هنوز هم رفتار های جان تعجبش را بر میانگیخت و نا آرامش میکرد.
هنوز عادت نکرده بود که این کار هارا از عشقش ببیند.
در چشمهای جان دنبال ذره ای پشیمانی یا تردید میگشت و چیزی پیدا نمیکرد.
مصمم بود، جدی بود، با بیرحمی تمام حرف میزد.
-تعقیبم کردی جان؟
جان روی ییبو خم شد و دستانش را دو طرف ییبو بر روی میز گذاشت.
+دیدی دروغ گفتی
کف دستش را محکم به سینه ی جان زد و به عقب هولش داد.
-تعقیبم کردی؟
بلند تر از او پرسید، فریادش در اتاق پیچید، از کی یاد گرفته بودند سر یکدیگر داد بزنند و صدایشان را بلند کنند؟
معدهی لعنتیاش هم در این بین بازی راه انداخته بود.
-نه تو تعقیبم نکردی..تو توی گوشی من چیزی کار گذاشتی نه؟
جان نگاهش را از ییبو گرفت و چنگ محکمی در موهایش زد. فریاد بلندی زد.
+لعنت بهت ییبو
ییبو جلو رفت یقه جان را در چنگش گرفت، از عصبانیت نفس نفس میزد.
دنبال شنیدن یک کلمه خوب از جان بود تا دوباره سرپا شود و تلاش کند، فقط یک کلمه.

YOU ARE READING
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Romance"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...