تقریبا سه روز میشد که شب و روزشان را در کنار هم میگذراندند و گذر زمان را احساس نمیکردند. دست جان را کشید و سریع از پلههای ساختمان پایین رفتند. جان روی صندلی نشست و ییبو به سمت منشی رفت و بعد از اینکه به او اطلاع داد آمده اند، سمت جان برگشت و کنارش نشست. جان سریع دست ییبو را گرفت و روی پای خودش گذاشت. نگاهش را در اطراف میچرخاند و پشت دست ییبو را با شستش نوازش میکرد. دیوارها پر بود از طرحهای مختلف تتو و افرادی در حال تتو زدن بودند و تقریبا شلوغ بود.
ییبو سرش را جلوی صورت جان آورد و با لبخند نگاهش کرد. دست جان را فشار داد و بوسهای روی لبهای جان گذاشت.
-واقعا ناراضی نیستی؟
جان دست دیگرش را پشت سر ییبو گذاشت و سرش را سمت خودش کشید و لبهایش را به دهان کشید. محکم و خیس بوسیدش. اگر در چین بودند هرگز اینکار را انجام نمیداد ولی انگار محیط اینجا بی پروایش کرده بود. لبهای شیرین ییبو را با اکراه رها کرد و دلش برای لبخندش ضعف رفت.
+راضیم ییبو
-آخه قبلا از تتو و این کارا خوشت نمیومد...
عصر وقتی در سنترال پارک بودند ییبو گفته بود که همیشه دلش میخواسته با جان تتوی ست بزند ولی چون جان از این چیزها خوشش نمیآمد هیچ وقت نگفته بود. جان او را در آغوش کشیده بود و گفته بود مگر میشود تو کاری را بخواهی انجام دهی و من بگویم نه؟
دست ییبو را رها کرد و کمرش را در آغوش کشید و سرش را بوسید.
+تو خوشت میاد منم خوشم میاد..طرحی هم که گفتی اونقدر قشنگه که میخوام روی تن هردوتامون باشه
ییبو نفس راحتی کشید و نگاهش را در سالن چرخاند.-چرا دیگه اونطوری صدام نمیزنی؟
جان ابرویی بالا داد و ییبو را محکم تر به خودش چسباند. میدانست منظور ییبو چیست و نیشخندی گوشهی لبش نشست.
+چطوری؟
ییبو اخم پررنگی کرد و به سمت جان برگشت. انگشت اشارهاش را جلوی صورت جان گرفت.
-سر به سرم نذار جان..زود باش بگو
جان جلوی خندیدنش را گرفت و خودش را متعجب نشان داد.
+باور کن نمیدونم
ییبو با حرص لبش را گزید و پایش را به پای جان زد.
-تو اون آسمون کوفتی که نشونت دادم شبا چی هست؟
جان چهرهای متفکر به خود گرفت و ابرویی بالا داد.
+ستاره؟ییبو با حالت قهر رویش را برگرداند و با یک صندلی فاصله کنار جان نشست. اخمی روی پیشانی جان نشست و دستش را جلو برد و دور کمر ییبو حلقه کرد و سمت خودش کشید. با چشمانی جدی به ییبو نگاه کرد و اخمش پررنگ تر شد.

YOU ARE READING
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Romance"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...