صبحانهی شان را که خوردند، هر دو تکیه داده به صندلیهایشان به یکدیگر نگاه میکردند. ناگهان جان از جایش بلند شد و اشاره کرد ییبو نیز بلند شود. دیگر وقت پیاده روی و حرف زدن بود.از کافه که بیرون زدند، ییبو هم میدانست که قرار است راه بروند و حرف بزنند. جان را میشناخت و اخلاق و عادتهایش را کاملا حفظ بود.
جان یک دستش را در جیب شلوارش فرو کرد و نگاهش را خیرهی رو به رویش کرده بود. بی مقدمه شروع به حرف زدن کرد و توجه ییبو کاملا معطوف او شد.
+ییبو میخوام از بچگیم بگم برات..از اتفاقایی که ریشهی بیماری من بودن..چیزایی که تو بیشتر از هرکسی حق داشتی بدونی..که شاید اگه گفته بودم..اگه حرف زده بودم..هیچ وقت به اینجا نرسیده بودیم.
* ۲۶ سال پیش *
روی کاناپه دراز کشیده بود و سرش را روی پای مادرش گذاشته بود، انگشتان مادرش موهایش را نوازش میکرد و احساس آرامش در رگهایش تزریق میشد. شوانلو چهار دست و پا روی زمین راه میرفت و گاهی مینشست و اسباب بازی پر سر و صدایش را تکان میداد.
جان غلتی زد و چانهاش را روی زانوی مادرش گذاشت و به شوانلو خیره شد.
+نمیشه یه کم تکونش ندی؟ مامان بهش بگو اینقدر اینو تکون نده.
مادرش با خنده خم شد سر جان را بوسید و نگاهی به شوانلو که با چشمان درشتش خیرهی آنها بود، انداخت.
-جان، توهم کوچولو بودی همینطور بودی، خواهرت خیلی کوچیکه و من بهش بگم هم متوجه نمیشه و ادامه میده. تازه میدونی، این صدا رو هم دوست داره.
جان هوفی کشید و گونهاش را به پای مادرش مالید و سر تکان داد.
+باشه ولی بزرگتر بشه دیگه از این صدا خوشش نمیاد؟
مادرش خواست جواب بدهد که آیفون خانه به صدا درآمد. پدر جان که تا این لحظه ساکت رو به رویشان نشسته بود و کتاب میخواند از جایش بلند شد. صدای
آیفون قطع نمیشد که هیچ، کسی که پشت در بود با مشت نیز به در میزد. پدر جان به حیاط رفت و در را باز کرد. جان ترسیده از بلند شد نشست و شوانلو هم دیگر آن اسباب بازی پر سر و صدایش را تکان نمیداد.
مادر جان نیز بلند شد و لبخندی به بچههایش زد.
-جان پسرم..حواست به خواهرت باشه من برم پیش دوست بابا..
بافت شنل مانند قرمز رنگش را روی شانههایش انداخت و سریع بیرون رفت. جان با تعجب به شوانلو که ترسیده بود نگاه کرد و روی زمین کنارش نشست.
+نترس کولوچه..فکر کنم دوست باباعه
شوانلو وقتی دیگر صدای در و آیفون را نشنید، بازی کردنش را از سر گرفت. جان از جایش بلند شد و با کنجکاوی سمت پنجره رفت و پرده را کنار زد به حیاط نگاه کرد. پدرش با مردی قد بلند دعوا میکرد و زنی دیگر بازوی آن مرد را گرفته بود و سعی میکرد به بیرون ببردش.
ESTÁS LEYENDO
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Romance"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...