part 9

109 24 4
                                    


ییبو بهت زده به در اتاق خیره شد و دهانش باز مانده بود. چند لحظه‌ای سر جاش نشست و لبخندی به در بسته شده زد. جان بخاطر او احتیاط میکرد و ییبو چقدر او را میخواست. سریع از جایش بلند شد ولی قبل از بیرون رفتن سمت میزش رفت و ادکلن جان را برداشت. ادکلنی که همان چهار سال پیش با خود آورده بود ولی از آن هیچ استفاده‌ای نکرده بود که مبادا یادگاری‌ای که او را یاد بوی جان می‌انداخت‌ تمام شود. ادکلن را به مقدار کمی به خودش زد و در را با قدرت زیادی باز کرد.

-شیائو جان

جان سرش را بالا نیاورد ولی لبخند کوچکی کنج لب‌هایش نشست.

جان که آمده بود ییبو سر حال تر شده بود، بیشتر حرف میزد، لبخند میزد، احساسات خوب را تجربه میکرد و شجاع تر نیز شده بود. آنقدر شجاع‌ که حرف بزند و گریه کند و از ناراحتی‌هایش بگوید و معذرت خواهی کند.

جان که بود، ترس ییبو کنار میرفت.

جان آستین‌های لباسش را بالا زده بود و در حال خرد کردن فیله‌ی مرغ بود و بدون توجه به ییبو به کارش ادامه داد.

ییبو با قدم‌های بلند خودش را به آشپزخانه رساند و از پشت دستانش را دور جان حلقه کرد. جان که اصلا توقع چنین چیزی را نداشت، خشک شده سر جایش ماند. ییبو گونه‌اش را روی شانه‌ی جان گذاشت و حلقه‌ی دستانش را دور کمر جان محکم تر کرد.

-فاصله نگیر جان..خودتو کنترل نکن..مگه نگفتی باید اون خرابه رو از اول ساخت..حرفامون رو زدیم..حرفی باشه باز هم میزنیم..مگه ما به اون نتیجه‌ی خوب نرسیدیم؟ نمیخوای یه بغل بهم بدی؟ یه بغل به اندازه‌ی چهار سالی که دلتنگت بودم؟

جان کمی هول کرد، چاقو را رها کرد و سمت سینک که در کنارش قرار داشت خم شد تا دستانش را بشورد. از نزدیک شدن به ییبو میترسید، از اینکه احساس بدی به او بدهد یا در رفتار‌های فیزیکی‌ عجله‌ای کند که ییبو ناراحت شود میترسید مگرنه خودش بیشتر به این آغوش نیاز داشت، به حس کردن ییبو و بوسیدنش. دستانش را که شست چرخید و نگاهش را به ییبویی که با انتظار و دلتنگی نگاهش میکرد داد. با اینکه دستانش خیس بود ولی آن‌ها را دور ییبو حلقه کرد و او را به خودش چسباند. این‌بار آغوش‌شان جنسی از دلتنگی داشت، جنسی از دوست داشتن و خواستن زیاد.

دست‌هایشان محکم دور یکدیگر حلقه شده بود و سینه‌های‌شان بهم چسبیده بود.

جان با دلتنگی موهای ییبو را نفس کشید و او را به خود فشار داد. انگشتانش موهای نرم پشت سر ییبو را نوازش کردند. ییبو سرش را میان گردن و شانه‌ی جان فرو کرد و نفس عمیقی کشید. بوی عطر جان، همان بویی که عاشقش بود، بوی تنش، سینه‌اش را نوازش میداد و احساس امنیت را در خونش تزریق میکرد.

سرش را عقب کشید و نگاهش را به چشمان جان داد.

جان نگاهش را در صورت ییبو چرخاند و لبخند محوی زد.

⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋Where stories live. Discover now