part 4

86 24 6
                                    


دو هفته‌ای از آن روزی که صدای ییبو را شنید و فهمید کجا است، گذشته بود‌. در این مدت هایکوان در تلاش بود کارهای رفتنش را حل کند و اکنون برای نیمه شب بلیت داشت و باید به فرودگاه میرفت.

چمدان کوچکی که آماده کرده بود را پشت در گذاشت و روی کاناپه نشست. قرار بود هایکوان به دنبالش بیاید و او را به فرودگاه ببرد‌.

گوشی‌اش را برداشت و به شماره‌ی ییبو که با تلاش بسیار توانسته بود از آقای وانگ بگیرد خیره شد. آقای وانگ فکر میکرد اگر ییبو در عمل انجام شده قرار بگیرد بهتر است ولی جان ییبو را میشناخت. به او گفته بود برای آنجا میخواهد ولی در اصل قرار بود اکنون به ییبو زنگ بزند. نمیتوانست اینگونه برود، نمیتوانست یکدفعه ییبو را ببیند. ییبویش را بیشتر از خودش میشناخت، ییبو خوشش نمی‌آمد که یکدفعه سوپرایز شود، مخصوصا اکنون که قرار بود کسی را بعد از چهار سال ببیند، آن هم کسی که یک روزی عاشقش بود، شاید باز هم بود!

شماره ییبو را گرفت و نفس عمیقی کشید. قرار بود فقط یک کلمه بگوید که ییبو آمادگی دیدنش را پیدا کند و اذیت نشود. صدای ییبو را که شنید دستش را مشت کرد و نفسش را آرام بیرون داد.

"بله؟"

جان چند لحظه‌ای سکوت کرد و ییبو دوباره حرف زد.

"الو؟!"

+من دارم میام

تنها صدایی که شنیده میشد سکوت بود و سکوت. نه جان حرفی میزد نه ییبو ولی هیچ‌کدام تماس را هم قطع نمیکردند و به صدای نفس کشیدن یکدیگر گوش میدادند.

جان لبش را گزید و دوباره ترس به دلش افتاد؛ اگر حالا که ییبو فهمیده بود جان قرار است به آنجا برود دوباره از او فرار میکرد چه؟ توانایی حرف زدن پشت گوشی را هم نداشت و نمیتوانست چیزی را توضیح دهد. کاش ییبو پسش نزند و اجازه دهد که برود.

"باشه."

صدای آرامش را که شنید قلبش آرام شد. ییبو تماس را قطع کرد و جان گوشی را پایین آورد و به شماره خیره شد. همین، مانند دو غریبه بعد از چند سال باهم حرف زدند. کاش تا آخر مانند غریبه ها باهم نمانند.

صدای زنگ را که شنید از جایش بلند شد و به سمت در رفت. دسته چمدانش را بالا کشید و نگاهش را در خانه‌اش چرخاند. یعنی میشد که روزی ییبو را در این خانه ببیند؟ صدای خنده‌هایش را اینجا بشنود و در آغوشش بگیرد؟ ییبو قطعا عاشق منظره‌ای که در شب از پنجره‌ها میبیند میشود، ییبو خانه‌های آپارتمانی را بیشتر دوست دارد.

از خانه بیرون رفت و در را بست. باید این افکارش را کنترل میکرد که بدتر از این آسیب نبیند، شاید هیچ چیز آنطور که دلش میخواهد پیش نرود، ولی دست خودش نبود، ناخودآگاه ییبو را با خودش تصور میکرد و در خانه‌اش چهره‌اش را میدید.

⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋Where stories live. Discover now