ییبو سرش روی شانهی جان بود و دست جان کمر ییبو را نوازش میکرد. چند دقیقهای گذشته بود و در همین حالت مانده بودند. جان کمی سر ییبو را عقب کشید و نگاهش را به چهرهی ییبو داد و لبخندی زد.+پاشو دیر وقته
ییبو خودش را عقب کشید و بدون حرف از جایش بلند شد. ماگ را داخل سطل انداخت و جلوی جان ایستاد و دستش را به سمت جان گرفت. جان نگاهی به صورت ییبو و بعد به دستش انداخت و آن را گرفت. از جایش بلند شد و دستهایشان محکم همدیگر را گرفتند. گویی میترسیدند یکدیگر را از دست بدهند، میترسیدند هیچچیز واقعی نباشد و در یک لحظه از دست برود. قدمهایشان را به سمت خانه برداشتند و ییبو دست جان را فشار داد و نگاهش کرد.
با دست دیگرش از جیب داخل لباسش فندک جان را بیرون آورد و جلویش گرفت. جان با بهت فندک را از ییبو گرفت و آرام خندید. پس ییبو هم از جان با خودش یادگاری به همراه داشت. دل جان با دیدن فندک بیشتر از قبل گرم شد.
+اونموقعها متوجه نبودنش شده بودم ولی فکر میکردم گمش کردم..
فندک را باز کرد و روشنش کرد، لبخند از روی لبهایش نمیرفت.
+دیگه سیگار نمیکشم
ییبو با بغض نگاهش را از جان گرفت و دستش را محکم تر گرفت.
+خوشت نمیومد سیگار بکشم
فندک را در جیب شلوارش فرو برد و با شستش پشت دست ییبو را نوازش کرد.
+ورزش هم میکنم
ییبو تنها سر تکان داد، میترسید حرف بزند و بغضش دوباره امانش ندهد. چقدر خوشحال بود که جان دیگر سیگار نمیکشد و ورزش میکند. تغییر کردن جان را کاملا میدید ولی کاش این تغییر ظاهری هم اتفاق نیفتاده بود. تقصیر خودش بود، خودش جان را پیر کرده بود.
+بذار فکر کنم ببینم چه کار مثبت دیگهای انجام میدم
ییبو با اینکه بغض داشت، خندهاش گرفت و نگاهی به جان انداخت.
-بانمک شدی
جان بلند خندید و چشمکی به ییبو زد. دلش نمیخواست ییبویش را با بغض ببیند، ناراحتی ییبو به دلش چنگ میانداخت.
+خب اینم واقعا مورد مثبتیه..
به خانه که رسیدند لییینگ در حال باز کردن در بود و ییبو صدایش زد. لییینگ به سمتشان برگشت و لبخند پررنگی روی لبهایش نشست. جلو آمد و خودش را به جان معرفی کرد و باهمدیگر دست دادند. ییبو ناخودآگاه استرس گرفت و به جان نگاه کرد. دیگر حساس نبود؟ از لییینگ بدش نمیآمد؟ چهرهی جان که چنین چیزی را نشان نمیداد، خیلی صمیمی و اجتماعی با لییینگ برخورد کرده بود.
لییینگ نگاهش را به ییبو داد.
-من وسایلمو برمیدارم میرم خونهی دوستم
YOU ARE READING
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Romance"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...