لیوان آبمیوه جلویش را برداشت و تا نصفه سر کشید.-یه دلیل شیائو جان..فقط یه دلیل بهم بده که بدونم چرا هربار باهات میام فقط همین مکان؟ عین پیرمردا میمونی که فقط میرن پارک سر کوچه و جای دیگهای نمیرن
جان تکهی آخر صبحانهاش را خورد و با خنده به هایکوان نگاه کرد.
+مجبورت کردن با من بیای بیرون؟
هایکوان سری به تاسف تکان داد و نگاهی از پنجره به بیرون انداخت. هوا آفتابی و روشن بود.
-همه آرزوشونه با من دوست باشن..حالا جدی بگو ببینم چرا؟!
جان دستانش را با دستمال پاک کرد و به صندلی تکیه داد. برای ورزش کردن فقط به اینجا میآمد، با اینکه فاصلهی زیادی تا خانهاش داشت.
+منو ییبو اینجا باهم آشنا شدیم
سر هایکوان سریع به سمت جان چرخید طوری که جان صدای استخوان گردنش را شنید. هایکوان نفس عمیقی کشید و اخمهایش درهم رفت.
چقدر باهمدیگر تفاوت داشتند، جان خودش را در خاطرات میسوزاند و به خودش اجازه نمیداد لحظهای ییبو را فراموش کند، مکان هایی که با ییبو رفته بود را چشم بسته حفظ بود، لباسها و وسایل ییبو را در خانهی جدیدش برده بود. عکسهای ییبو را قاب کرده بود و بزرگ در خانه زده بود. گویی به خودش تلنگر میزد که نکند یادت برود چه کسی را داشتی و از دست دادی؟! نکند فراموش کنی ماهی در آسمانت نداری؟! نکند ییبو را از یاد ببری...
ییبو با گوشت و استخوان جان یکی شده بود. جان نگاهی به اطراف انداخت و سعی کرد این سکوت عذاب آوری که میانشان بوجود آمده بود را از بین ببرد که کلمات هایکوان در گوشش نشست.
-منم دلم براش تنگ شده جان..دلم برای ییبو تنگ شده
دست جان مشت شد و چشمهایش را سریع بست. هایکوان که متوجه اوضاع جان شد از جایش بلند شد و سوییشرت ورزشی خودش و جان را برداشت و دست جان را گرفت و بلندش کرد.
-پاشو بریم بیرون
جان بلند شد و همراه هایکوان از آن مکان پر از خاطره و عذاب آور بیرون رفت.
کاش هنوز سیگار میکشید تا میتوانست در همچین مواقعی خودش را آرام کند ولی به خودش قول داده بود دیگر سمت سیگار کشیدن نرود؛ ییبویش سیگار کشیدن را دوست نداشت، ییبویش ورزشکار بود و حتی دود سیگار برایش ضرر داشت. ییبوی نازنینش هزار بار گفته بود که جان سیگار نکشد و جان توجهی نمیکرد.
دستش را روی سینهاش گذاشت و سعی کرد نفسهای عمیقی بکشید. هایکوان با ناراحتی جان را در آغوشش کشید.
سد توان جان شکسته شد و اشکهایش صورتش را خیس کردند.
+هایکوان..دلم براش خیلی تنگه..هر روز، روزهارو تحمل میکنم و میگذرونم..هر روز خودمو مشغول میکنم به هزار تا چیز ولی دردش توی سینمه..درد دلتنگی چیزیه که برام باقی گذاشت و رفت..درد نبودنش و نداشتنش منو ذره ذره داره نابود میکنه هایکوان..من بدون ییبو یه مرده بیشتر نیستم..ولی حقمه..من کردم..من بد کردم..خیلی بد..حالا دارم نتیجه شو میبینم..من حتی لیاقت نفس کشیدن ندارم..من لیاقت زندگی کردن ندارم وقتی که ییبوم رو ندارم
![](https://img.wattpad.com/cover/347702285-288-k332906.jpg)
YOU ARE READING
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Romance"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...