Part 8

97 15 3
                                    


مدام ساعتش را با استرس چک میکرد و سعی میکرد رفتارش به گونه‌‌ای نباشد که جان را حساس کند.

جان از گوشه چشم نگاهی به ییبو انداخت و ابرویی بالا داد.

حرکات همراه با استرس ییبو را احساس میکرد.

+منتظر چیزی هستی؟

ییبو لبخندی زد و سرش را جلو آورد از بستنی جان لیسی زد و نچی گفت.

باید حواسش را پرت میکرد.

-بستنیه تو خوشمزه تره ها..چرا نگفتی این طعمش بهتره؟

جان بدون آنکه حرفی بزند؛ بستنی هایشان را جا به جا کرد و ییبو را به خودش نزدیک تر.

ییبو لبخند پررنگی زد و همانطور که به جان تکیه داده بود از بستنی اش میخورد.

صدای پیامک گوشی آمد و جان متوجه آهنگ تغییر یافته ی آن شد.

همه چیز ییبو را حفظ بود و این تغییرات ساده را به خوبی متوجه میشد.

اخم محوی بین ابروهایش شکل گرفت و نگاهش را به ییبو داد.

ییبو از عمد آهنگ پیامک هایکوان را تغییر داده بود تا متوجه آماده شدن آن ها بشود.

از جایش به سرعت بلند شد و از هولش بستنی روی زمین افتاد.

جان با تعجب نگاهش کرد.

مشخص بود از قبل استرسش بیشتر شده است و هول و اضطراب دارد.

+ییبو!

ییبو با خنده دست جان را کشید و از روی نیمکت بلندش کرد‌.

-بیا بریم خونه بیخیالش..میخوامت

بوسه ی خیسی به لب های شیرین جان زد و جان بستنی نصفه را در سطل آشغال انداخت.

خیره به او نگاه میکرد؛ به تازگی خواندن نگاه جان برایش سخت شده بود. حرف های چشمانش را نمیفهمید.

انگشتانش را در انگشتان ییبو پنجه کرد و به سمت خانه شان به راه افتادند.

ییبو به جان نزدیک تر شد و از گوشه چشم نگاهش میکرد.

این چند وقتی که گذرانده بودند بهتر از قبل بود ولی نه بهتر از اوایل رابطه ی شان.

روز ها ییبو همراه با جان به موتور سواری میرفت و شب تنها خودش به خانه بازمیگشت.

هایکوان را هم به ندرت دیده بود و رفیقش از این موضوع ناراحت شده بود.

امیدوار بود نگاه جان به ییشینگ و هایکوان بهتر شود و باور کند آن ها دوستان خوبی برای ییبو هستند.

نگاهش را از جان گرفت.

زندگی کردن با جان او را آرام اش کرده بود و ییبو از این بابت خوشحال بود.

⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋Where stories live. Discover now