تائو احساس میکرد که اشتباه شنیده است یا اینکه ییبو شوخی میکند. اما در چهرهی ییبو هیچ آثاری از شوخی نبود و ییبو با جدیت نگاهش میکرد.
تائو کمی در جایش جا به جا شد و خندهای از روی تعجب کرد.
-متوجه منظورت نمیشم ییبو...
ییبو کمی عصبانی شد و دستش را به صورتش کشید تا خودش را کنترل کند. اگر تائو کمکش نمیکرد واقعا هیچ راهی برای بدست آوردن داروها پیدا نمیکرد، آن هم داروهایی که بدون نسخه به هیچ عنوان فروخته نمیشدند.
-تائو من کار بدی نمیخوام بکنم..یعنی میدونم اصل کار اشتباهه ولی مطمئنم که نتیجه خوبی میگیرم..فقط برای یه مدت کوتاه..مقدار هر دارو رو هم خودت مشخص کن برام..بعد از اون میبرمش دکتر و با دکتر پیش میریم..
تائو سریع از جایش بلند شد و دستش را تکان داد، با صورتی جدی به ییبو خیره شد.
-به هیچ عنوان ییبو..من اینکارو انجام نمیدم
به سمت میزش رفت و دستانش را روی میز گذاشت و روی آن خم شد. اصلا فکرش را نمیکرد ییبو چنین چیزی را بخواهد، هضم مکالمهای که اکنون با ییبو داشت، برایش سخت بود.
ییبو به پشت تائو خیره شد و دست مشت شدهاش را روی زانویش کوبید. از جایش بلند شد به سمت تائو رفت و پشت سر تائو زانو زد.
تائو که متوجه ییبو شده بود، سریع به سمتش برگشت و با تعجب و بهت نگاهش کرد.
-یی..ییبو چیکار میکنی؟ لطفا بلند شو
ییبو سرش را پایین انداخت و اشک جمع شده در چشمهایش، گونهاش را خیس کرد. تائو روی زمین جلوی ییبو زانو زد و دستانش را روی شانه های ییبو گذاشت، با بیچارگی به ییبو نگاه کرد.
-ییبو لطفا اینطوری نکن..من بخاطر خودت میگم..میدونی اگه اتفاقی بیفته توی دردسر میفتی؟ میدونی اگه متوجه بشه چی میشه؟
ییبو سرش را بالا آورد و چشمهای خیسش را به تائو دوخت. تائو بیپناهی و درماندگی را در چشمهایش میدید، میفهمید که پسر رو به رویش به تنها ریسمان های باقیمانده چنگ میزند.
ریسمان هایی که میتوانستند او را به ته درهای عمیق پرتاب کنند.
ییبو بغضش را قورت داد و با خشم صورتش را پاک کرد. باید قرص ها را بدست میآورد، ییبو احساس میکرد، طوفان بزرگی که مانند گردباد نزدیک میشد را احساس میکرد. گردبادی که زندگیاش را در چنگ میگرفت و میچرخاند و تکه تکه میکرد.
تکه هایی که ییبو دیگر توان جمع کردن و بهم چسباندنشان را نداشت. باید قبل از اینکه این اتفاق ها میفتاد و احساس های بدش بیشتر میشدند، جلویش را میگرفت.
دست تائو را در دستش گرفت و نتوانست خودش را کنترل کند، بغضش امان نداد، سرش را پایین انداخت و شانههایش از گریه لرزیدند. تائو با دیدن این صحنه جلوتر رفت و دست آزادش را دور ییبو حلقه کرد.
ییبو پشت هم نفس عمیق میکشید و تلاش میکرد تا این مسخره بازی را تمام کند، از نظرش مسخره بازی بود، ییبو که لوس و نازپرورده نبود اینگونه اشکش سرازیر شود و نتواند احساساتش را کنترل کند.
سرش را عقب کشید و لبهایش را زبان زد و طعم شوری اشک را احساس کرد.
نگاهش را به چشمهای نگران تائو داد.
-تائو من تا اینجا جلو اومدم..دیگه نمیتونم عقب بکشم..دیگه راهی ندارم..مطمئن میشم برات دردسر نشه..نمیذارم کسی بفهمه..لطفا کمکم کن..لطفا کمکم کن که نذارم این زندگی منو از جان جدا کنه
تائو سرش را به تاسف تکون داد و چشمهایش را بست. تا به حال ییبو را به این حال ندیده بود، ییبو همیشه پر از انرژی بود، پر از شیطنت بود، معلم ها از دستش آسایش نداشتن، تا به حال شکستن بغض و اشک های ییبو را ندیده بود.
-تائو لطفا..
تائو ولی میترسید، از انجام دادن این کار میترسید.
نگاهش را به ییبو داد.
-باشه ولی فقط یه سری هاش..با یکی از دوستام درموردش حرف میزنم..و بهت میگم چیکار کنی
ییبو تند تند سرش را تکان داد و با همان حال بدش لبخندی زد.
-ممنونم ازت تائو..ممنونم
تائو دست ییبو را گرفت و همراه با خودش بلندش کرد.
ییبو برگهای را از روی میز تائو برداشت و با خودکار رویش آدرس پیست و شماره ییشینگ را نوشت.
-تائو میشه تا همین امشب بفرستی؟ اگه گوشیمو جواب ندادم به این شماره زنگ بزن
تائو برگه را از دست ییبو گرفت و سرش را تکان داد.
-تموم تلاشمو میکنم
ییبو از روی میز وسط اتاق دستمالی را برداشت و صورتش را پاک کرد. در دل دعا کرد که کاش تائو زود دارو هارا برایش بفرستد تا قبل از برگشتن جان به خانه بتواند آنها را به داخل ببرد.
تائو هنوز با نگرانی نگاهش میکرد، فکرش را هم نمیکرد در این مدتی که از او دور بوده است، ییبو چنین تغییر کند و بالا و بلندی های زندگی را طی کند.
ییبو به سمت در رفت و نگاهی به ساعتش انداخت و بعد به تائو خیره شد.
-جبران میکنم
تائو لبخندی زد و سر تکان داد.
-امیدوارم همه چی درست بشه ییبو
از شرکت بیرون زد و نگهبانی با دیدنش سری تکان داد و گفت سریع موتورش را برایش میآورد. دستانش را در جیبهایش فرو کرد و نگاهش را به آسمان ابری و تیره داد. زانو زده بود، بخاطر جان جلوی تائو زانو زده بود، خواهش کرده بود.
لبخندی روی لبهایش آمد و آرزو کرد موفق شود، که دیگر هیچ راهی نداشت. برای مجنون جان بودن هزاران دلیل داشت و برای مجنون و عاشق نبودن هیچ دلیلی. پس راه دیگری هم در پیش رویش باقینمیماند.
موتورش را نگهبان آورد و ییبو بعد از تشکر کردن سوار آن شد و ایندفعه کلاه را بر روی سرش گذاشت.
____
پس گردنی محکمی خورد و صدای آخ گفتنش در دفتر پیچید. به آنطرف اتاق رفت و پشت صندلی ها ایستاد. دستش را به طرف ییشینگ گرفت.
-گا خب گفتم برات توضیح میدم
ییشینگ با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد و از روی میزش خودکاری برداشت و به طرف ییبو پرتاب کرد که با جاخالی دادنش بر روی زمین افتاد.
-گفتی میای توضیح میدی ولی بلافاصله بعد از رسیدنت رفتی تمرین
ییبو برای اینکه بلند نخندد و ییشینگ را عصبانی تر نکند، لبهایش را درون دهانش کشید ولی چشمهایش میخندیدند. راست میگفت، وقتی رسیده بود بدون آنکه به دفتر بیاید، شروع به تمرین کرده بود.
-گا تو چه مربیای هستی؟ باید خوشحال باشی من تمرین رو اولویت قرار میدم
ییشینگ پوکر به سمتش آمد و بازویش را گرفت و بر روی صندلی نشاندش.
-بجای چرت و پرت گفتن، حرف بزن..این پلیس بازی ها چی بود درآوردی؟ کار خلاف انجام میدی؟
ییبو بعد از این حرف ییشینگ نتوانست خودش را کنترل کند و بلند خندید.
چهار زانو روی صندلی نشست و چهره متفکری به خودش گرفت، دیدن ییشینگی که با تعجب و حرص نگاهش میکند، شیطنتش را بیشتر میکرد.
-اوم شاید؟ نمیدونم گرفتن قرص بدون نسخه و مخفیانه خوروندنش به یکی خلافه یا نه؟ خلافه؟ کار بده؟
ییشینگ با بهت کنار ییبو نشست و با انگشت اشارهاش به پیشانی ییبو زد.
-چی میگی؟؟
لبخند ییبو غمگین شد و نگاهش را از ییشینگ گرفت.
-گا یادته..اون آهنگی که برام فرستادی رو؟ اون درست نبود..میدونم یه سری رفتار ها از جان دیدی که فکر میکنی اون مناسب من نیست ولی
نگاهش را به ییشینگ داد و دستش را در موهایش کشید.
-جان مریضه..پارانوئید داره..دست خودش نیست
ییشینگ تکخندهای زد و دستش را روی شانهی ییبو گذاشت و صورتش را به صورت ییبو نزدیک کرد.
-تو احمقی ییبو؟
انگشتش را به شقیقه ییبو زد و با ناباوری نگاهش میکرد.
-عقل توی سرت هست؟ نگو که عین احمقا میخوای کاری کنی خوب بشه..تو واقعا میخوای مخفیانه بهش قرص بدی؟
ییبو سرش را عقب کشید و با نفس عمیقی هوا را به ریه هایش فرستاد. برای این حرفها خسته بود، برای این درک نشدن ها و فهمیده نشدن خیلی خسته بود.
-ییبو
سرش را چرخاند و بی حرف به ییشینگ خیره شد. چرا نمیفهمیدند که او و جان یک روح در دو بدن هستند؟!
چگونه آدم میتواند از خودش جدا شود؟ چه کسی تا کنون توانسته از خودش فرار کند؟ رهایش کند؟
جان، خود او بود.
هروقت ییبو توانست که کالبد خودش را ترک کند، جان را هم میتوانست ترک کند. جرقهای در ذهنش خورد و باعث شد لبخند محوی بزند، تنها راه جدا شدن همین بود.
ییشینگ با حرص ییبو را تکان داد و فاکی گفت.
-دیوونه شدی..همنشینی با اون پارانوئیدی تورو هم دیوونه کرده
ییبو با خنده ییشینگ را بغل کرد و آرام چندبار دستش را روی کمرش زد.
-نگران نباش گا
از کنار ییشینگ بلند شد و گوشی خودش را از روی میز برداشت و ساعت را نگاه کرد. تائو هنوز داروها را نفرستاده بود و استرس امانش را بریده بود. ییشینگ سری به تاسف تکان داد و بطری آبی از روی میز براشت و کمی آب خورد.
-ببینم کجا خودتو به فنا میدی آقای وانگ
ییبو ابرویی بالا انداخت و همان موقع از مانیتور دید کسی وارد راهرو شد. با دیدن پاکت دستش حدس زد پیک باشد. از اتاق بیرون رفت و حدسش درست بود، پاکت دارو هارا تحویل گرفت و صدای پیامک گوشی جدید را شنید. از تائو تشکر کرد و پاکت داروها را باز کرد. نسخهای درونش بود که تائو بر روی آن دوز و تعداد دارو را مشخص کرده بود و عوارض داروها را گفته بود. همانجا در راهرو بر روی زمین نشست و نسخه را با دقت خواند. نمیتوانست عکسی از آن بیندازد چون میترسید جان ببیند و همه چی بهم بریزد. با فکری که به ذهنش آمد گوشی دوم را برداشت و از نسخه عکس انداخت. به هرحال این گوشی اینجا میماند و جان از وجودش خبردار نمیشد.
از جایش بلند شد و نگاهش به ییشینگ که خیرهی او بود، افتاد. لبخند نمایشیای زد و صدایش را صاف کرد.
چهره مظلومی به خودش گرفت و نزدیکش شد.
-گا اینطوری نگام نکن..بهم اعتماد کن خب؟ هیچ کدومتون رو ناامید نمیکنم
ییشینگ فقط نگاهش میکرد و چیزی نمیگفت، خیلی زیاد نگران ییبو بود. راهی که ییبو در پیش گرفته بود اشتباه بود، اما اگر خدا هم به روی زمین میآمد و به او میگفت، قبول نمیکرد. بلکه تازه دور میشد و انگشت فاکش را نشان خدا میداد.
-میدونی ییبو..فقط امیدوارم پشیمونی بدی برات بوجود نیاد..همین
حرفش را زد و از کنار ییبو گذشت و رفت.
ییبو چند لحظهای همانجا ایستاد و نگاهی به قرصهای درون پاکت انداخت. گوشی جدید را درون کشو میز ییشینگ گذاشت و بعد از برداشتن وسایلش از دفتر بیرون رفت.
شماره جان را گرفت و بر روی موتورش سوار شد. با شنیدن صدای جان لبخند پررنگی زد.
همین بود، شنیدن صدایش مصمم ترش کرد، برای جان حاضر بود بمیرد، این کارها که دیگر چیزی نبود.
-آقای شیائو میدونی صدات آرامش بخش ترین موسیقی دنیاست؟
جان پشت گوشی خندید و دل ییبو مثل قبل برای خندههایش لرزید.
+چیشده اینطوری دلبری میکنی؟
ییبو موتور را روشن کرد و با یک دستش فرمان را گرفت و به راه افتاد.
-باید چیزی بشه؟ دل تو مال منه جان نیازی نیست بخوام دلبری کنم..خونهای؟
+ییبو با گوشی حرف میزنی و راه افتادی؟ برو یه کنار ببینم..حتما کلاهت هم سرت نیست
ییبو از همان پشت تلفن اخم جان را احساس میکرد. موتور را به کناری هدایت کرد و نفس عمیقی کشید.
-باشه اخم نکن..میگم میای بریم خونهی ما؟ این چند روز مامانم خیلی داره بهونه میگیره شام بریم اونجا؟
جان را از حفظ بود، میدانست اکنون لبهایش را زبان میزند و سر تکان میدهد و بعد موافقت میکند.
+بریم..
لبخندی زد و نگاهش را به پاکت قرصها که به دسته موتور آویزان بود داد.
-پس من میرم خونه لباسامو عوض کنم.. یه دوش هم میگیرم خیلی بو میدم..تو بیا دنبالم باهم بریم
___
بعد از تماسش با جان، به مادرش زنگ زد و خبر داد که برای شام به آنجا میروند. در تمام این مدت فقط به صورت تلفنی با آنها در تماس بود ولی امشب باید به آنجا میرفت، آنجا بهترین مکان برای کاری که امشب میخواست انجام دهد بود، آن هم برای اولین بار.
به خانه که رسید سریع به درون اتاق کار جان رفت. بهترین جا برای مخفی کردن قرص ها همینجا بود، جایی جلوی چشمهای جان، اما مطمئن.
در کمد کتابخانه جان را باز کرد و قرصها را از پاکت بیرون آورد، یکی از قرص هارا که باید بعد از غذا به جان بدهد را با قیچی جدا کرد و بقیه را پشت کیف مدارک قدیمی جان گذاشت.
در کمد را بست و از جایش بلند شد.
لباسهایش را روی تخت آماده گذاشت و قرص را در جیب شلوارش قرار داد.
پا به درون حمام گذاشت و لباسهای تنش را درآورد و داخل سبد انداخت. زیر دوش ایستاد و مشغول شستن خودش شد.
بخاطر علاقه زیادش به آینه، جان رو به روی دوش هم آینهای قرار داده بود. بخاطر بخار حمام درست نمیتوانست خودش را در آینه ببیند، جلو رفت دستش را روی آینه کشید و بخار را پاک کرد. خیره چشمهای خودش شد و به فکر فرو رفت، درون چشمهایش بدنبال جواب سوالهای ذهنش میگشت. چرا اینکارهارا انجام میداد؟ اگر بلایی به سر جان بیاید چه؟
لبخند غمگینی زد، خودش را هیچوقت نمیبخشد اگر اتفاقی برای جان بیفتد. پشیمان بود؟ نه نبود، و امیدوار بود هیچوقت پشیمان نشود و به همه نشان دهد که، ببینید درست شد، همه چیز درست شد.
از حمام که بیرون رفت جان را با چشمهای بسته دراز کشیده روی تخت دید و لبخندی زد. با حوله رویش خم شد و لبهایش را بوسید. جان دستانش را قاب صورت ییبو کرد و سرش را پایین نگه داشت و با عشق بوسه محکمی به لبهای ییبو زد.
ییبو بلند شد حوله را جلوی چشمهای حریص و مشتاق جان باز کرد و مشغول پوشیدن لباسهایش شد. امروز جان بعد از رفتن ییبو، مدام مکانش را با گوشی چک میکرد، تمام مدت ییبو در پیست بود و حداقل خیال جان از این موضوع راحت بود.
بعد از مسابقه ییبو دستش را میگرفت و از اینجا دورش میکرد. اینگونه دیگر نگرانیای بابت ییشینگ هم نداشت.
ییبو بعد از مدتها آرایش خیلی کمی کرد و دستبند و انگشترش را در دست کرد.
به سمت جان چرخید و چشمکی زد.
-بریم عشق من؟
جان از روی تخت بلند شد و به سمت ییبو رفت، دست ییبو را گرفت و بوسه نرمی پشت آن زد.
+ییبو
ییبو خودش را به جان نزدیک کرد و سینه به سینهاش ایستاد و بوسهای روی گونهاش زد.
-جان من؟
جان نگاهش را در چشمهای ییبو چرخاند و لبخندی زد.
+میخوام بعد از مسابقهات ببرمت یجایی
ابروهایی ییبو بالا رفتند و آرام خندید.
-بذار اول برنده شم بعد بهم جایزه بده
جان سرش را تکان داد و دستش آزاد را دور کمر ییبو حلقه کرد.
+مهم نیست..من میبرمت
____
بعد از شام بود و در خانه پدر و مادر ییبو نشسته بودند. از بعد از شب تولد آنها را ندیده بود. برای اینکه به آنجا برود استرس و اضطراب زیادی داشت ولی با برخورد خوبی که از پدر و مادر ییبو دید کمی دلش آرام گرفت.
اما زیی مانند آنها نبود، سعی میکرد جان را نگاه نکند و چیزی نگوید. در اصل گویی خودش را کنترل میکرد تا چیزی نگوید. همین احساسهای جان، باعث شد اخمهایش درهم بروند و اضطرابی که سعی در کنترلش داشت بیشتر شود.
اگر زیی بتواند روی ییبو تاثیر بگذارد و ییبویش را از او جدا کند چه؟! مشخص بود که زیی برخلاف پدر و مادرش، از ماجراها تا حدودی باخبر است. به تصمیمی که امشب گرفته بود مصمم تر شد، خودش و ییبو را از این اوضاع دور میکرد، تنهایی باهمدیگر زندگی میکردند. کسی هم نمیتوانست مزاحمشان شود؛ به غیر از خودشان مگر به کسی هم احتیاج داشتند؟!
قطعا نه!
با صدا شدنش نگاه خیرهاش را از زمین گرفت و به پدر ییبو داد، ییبو در آشپزخانه کمک مادرش میکرد و جان بعد از شام در سالن پذیرایی با پدر و خواهر ییبو تنها بود.
آقای وانگ که متوجه در فکر فرو رفتن جان شده بود، از جایش بلند شد به سمت میز دو نفره با دو صندلی که روی آن بازی شطرنج چینی قرار داشت رفت.
پشت آن نشست و نگاهش را به جان داد.
-جان پسرم..بیا بازی کنیم
جان با لبخند متینی از جایش بلند شد؛ به سمت میز رفت.
روی صندلی رو به روی آقای وانگ نشست و ابرویی با لبخند بالا داد.
+از همین الان آماده بردنم
پدر ییبو اخم نمایشیای کرد و بازی را آغاز کرد.
-البته که نه..امشب رو من میبرم..دلت رو صابون نزن آقای شیائو
جان بلند خندید و مشغول بازی کردن و حرف زدن با آقای وانگ شد ولی همزمان فکرش چند جای دیگر هم میرفت، اما تمام سعیش را میکرد که حواسش پرت نشود و بازی را خراب نکند.
ییبو از آشپزخانه بیرون آمد و نگاهی به آنها انداخت، چینی به بینیاش داد و نزدیکشان شد.
-شما دوباره دارین این بازی حوصله سر بر رو انجام میدین؟ چه جذابیتی براتون داره آخه؟
پدر ییبو چشم غرهای به او رفت و مهره بعدی را جا به جا کرد.
-همون جذابیتی که موتور برای تو داره
ییبو پوکر سر جایش ایستاد و جان با خنده نگاهش کرد.
+بیا یاد بگیر مطمئنم خوشت میاد
ییبو به جان نزدیک شد و دستش را روی شانهاش گذاشت و با حالت چندشی گفت:
-نمیخوام..
انگشتانش را میان موهای جان برد و خم شد سرش
را بوسید، اکنون دیگر وقتش بود. بعد از شام همیشه نوشیدنیای میخوردند و ییبو قرار بود این نوشیدنی را خودش آماده کند.
-من برم چایی بیارم..جان عزیزم تو قهوه میخوری دیگه؟
جان که از بوسهی ییبو در مقابل بقیه کمی خوشنود شده بود، سرش را تکان داد و دستش را روی دست ییبو که روی شانهاش بود گذاشت.
+اوهوم
پدر ییبو سرش را بالا آورد و به آرامی پشت کمر ییبو زد.
-حواس پسرمو پرت نکن داریم بازی میکنیم
جان لبخندی زد و از گوشه چشم به ییبو نگاه کرد.
ابروهای ییبو بالا رفتند و هیسی کشید، از جان جدا شد و سرش را یه ضرب تکان داد.
-اوکی..اوکی من امشب میرم خونه بابام..شماهم با پسرتون همینجا باشین
منظورش از خانه بابا، خانه پدر و مادر جان بود. صدای خندهشان در خانه پیچید و ییبو با لبخند به آشپزخانه رفت. پشت مادرش ایستاد و بوسهای به گونهاش زد.
-مامان شما برو بشین..من چایی رو آماده میکنم
مادرش لبخندی زد و سر تکان داد.
-نه عزیزم..برو خودم میارم
ییبو شانههای مادرش را گرفت و به آرامی او را به سمت بیرون از آشپزخانه هدایت کرد.
-نه دورت بگردم..قهوه جان رو خودم باید درست کنم..پس بقیه چایی ها هم با من
مادرش خندید و همانطور که از آشپزخانه بیرون میرفت گفت:
-پس از همون اول بگو بخاطر قهوهی جان میخوای اینکارو بکنی
ییبو خندید و با دور شدن مادرش نفس عمیقی کشید.
قهوه ساز را آماده کرد و سریع ماگ قهوهای برداشت و قرص را از جیبش بیرون آورد و آن را در ماگ انداخت و آشغالش را در سطل اندخت.
استرس وجودش را گرفته بود و نفسهای عمیق میکشید تا خودش را آرام کند. فکر اینکه جان متوجه کارش بشود باعث میشد بخواهد خودش را گم و گور کند و دیگر زنده نباشد.
ماگ را زیر قهوه ساز گذاشت و به سمت قوری چایی رفت تا در فنجان ها بریزد، که صدای جان را شنید.
+ییبو
از ترس از جا پرید و کمی از چایی روی دستش ریخته شد ولی توجهی نکرد و به سمت جان برگشت.
زیر چشمی نگاهی به قهوه ساز انداخت که قهوه آرام آرام درون ماگ ریخته میشد و کمی خیالش راحت شد از اینکه قرص درون آن پیدا نیست.
-جانم
لبخندی زد و نگاهش را از جان گرفت و مشغول ریختن چایی در فنجان ها شد. جان جلو آمد و دستش را روی کمر ییبو کشید و چانهاش را روی شانه ییبو گذاشت.
+اومدم کمکت
ییبو در دل دعا میکرد جان متوجه صدای قلبش نشود، قلبی که از اضطراب و استرس محکم تر و پر سر و صدا تر از قبل میکوبید.
دستش میسوخت ولی نباید توجه جان را به آن جلب میکرد مگرنه حواسش به ییبو پرت میشد و قهوهاش را نمیخورد. برای آماده کردن قهوهی دیگری هم قرص نیاورده بود.
سینی فنجان ها را بدست جان داد و به سمت قهوه ساز رفت و ماگ جان را برداشت.
باید آن را مخلوط میکرد و لعنت که جان آنجا بود.
-بریم عمرم
جان به سمت بیرون از آشپزخانه رفت و ییبو روی پاشنه پا چرخید و هیسی کشید.
-یه لیوان آب بخورم میام الان
همینکه جان کمی دور شد سریع یک قاشق برداشت و قهوه را هم زد. قاشق را در سینک انداخت و کمی آبی خورد و از آشپزخانه بیرون رفت.
جان سینی را روی میز گذاشته بود و نشسته بود. ییبو با لبخند کنارش نشست و دست چپش را روی کاناپه دور از چشم جان گذاشت. ماگ قهوه را بدستش داد و خم شد فنجان چاییاش را برداشت و به لبهایش نزدیک کرد.
از گوشه چشم حواسش به حرکات جان بود ولی خودش را مشغول خوردن چاییاش نشان میداد.
پدرش با جان حرف میزد ولی ییبو آنقدر فکرش درگیر بود که حتی کلمهای از حرفهایشان را متوجه نمیشد. کاش جان دست از بازی کردن با ماگ برمیداشت و قهوهاش را میخورد.
فنجان خالی را روی میز گذاشت و بیشتر به جان نزدیک شد. دستش را روی پای جان گذاشت و نگاهش را به خواهرش که با چشمهایی پر از حرف خیرهاش بودند داد، حرفهایی که ییبو اصلا دوست نداشت آنها را بشنود.
بالاخره جان شروع به خوردن قهوهاش کرد و استرس ییبو بیشتر شد. اگر طعم قهوه تغییر کرده باشد و جان متوجه شود چه؟!
اگر جان به آشپزخانه نیامده بود، خودش اول آن را میچشید. با ندیدن عکس العمل خاصی از جان قلبش کمی آرام شد و استرسش فروکش کرد.
جان بیحرف کامل قهوهاش را خورد و ماگ را روی میز گذاشت.
+ممنون ماه من
ییبو لبخند پررنگی زد و دست جان را گرفت.
-نوش جونت
نگاهش را به پدرش داد.
-راستی کدومتون برد؟
پدرش با لبخند به جان اشاره کرد و نگاه افتخارآمیزی به جان انداخت.
-تو همراه با استعداد خیلی باهوشی داری ییبو
ییبو خندید و دست جان را به نرمی فشار داد.
-قطعا همینطوره
نفس راحتی کشید، با موفقیت توانسته بود قرص را به جان بدهد و اولین بار خوب پیش رفته بود.
با حس سوزش دستش هیسی کشید و آن را بالا آورد و فوت کرد. توجه جان به دست قرمز شدهی ییبو جلب شد و دستش را جلو برد و آن را گرفت. اخم پیشانیاش را پوشاند.
+دستت چیشده؟
ییبو کمی لبهایش را جلو داد و سرش را کج کرد. با لحن بچگانهای که خودش را به خنده انداخت گفت:
-اوف شده
اخم جان پررنگ تر شد و نگاهش را به چشمهای ییبو داد.
+کی اینطوری شد؟
ییبو آرام خندید و بیخیال بودن خانوادهاش سرش را روی شانه جان گذاشت و خودش را لوس کرد.
-چایی ریخت روی دستم
مادر ییبو سری به تاسف تکان داد و بلند شد به سمت آشپزخانه رفت.
-صبر کن برات پماد بیارم
جان با دست راستش دست ییبو را نگه داشت و دست دیگرش را دور شانهی ییبو حلقه کرد. زمزمه آرامش را فقط ییبو شنید.
+چرا مراقب نیستی آروم جونم
مادر ییبو پماد رو به دست جان داد و جان تشکر مودبانهای کرد. کمی به سمت ییبو چرخید، پماد رو باز کرد و به نرمی روی جای سوختگی دست ییبو که قرمز شده بود، مالید. دست ییبو را بالا آورد و آن را فوت کرد.
-مسابقهات دقیقا کیه ییبو؟
با صدای پدر ییبو هر دو نگاهش کردند و ییبو کمی صاف نشست.
-۷ روز دیگه
اقای وانگ سری تکان داد و لبخند پررنگی به پسرش زد.
-آمادهای؟
ییبو آب دهانش را قورت داد و چند لحظهای سکوت کرد. آماده بود؟ میتوانست این تمرینات کم و چند روز درمیان را آمادگی تلقی کند؟
لبخند محوی زد و سر تکان داد.
-آره آمادهام..برای دیدن مسابقهام باید بیاین
پدرش سر تکان داد و گفت که حتما برای دیدن مهمترین مسابقه پسرشان میآیند.
زیی از جایش بلند شد و به سمت پلهها رفت و سری برای جان و ییبو تکان داد.
-شبتون بخیر
ییبو نگاهش را به زیی داد و جواب شببخیرش را گفت، دلش میخواست برود بالا و با او حرف بزند، ولی هر واکنشی نشان میداد جان را کنجکاو و تحریک میکرد.
کمی بعد از جایشان بلند شدند و بعد از خداحافظی از خانه بیرون رفتند. جان به سمت در کنار راننده ماشین رفت و نگاهی به ییبو که دست به کمر ایستاد و نگاهش میکرد، انداخت. آرام خندید و در را باز کرد.
+باور کن خوابم گرفته..تصادف میکنیم
ییبو لبخندی روی لبهایش آمد و به سمت در راننده رفت.
-خوبه میدونی از رانندگی پشت ماشین خوشم نمیاد.
هر دو سوار شدند و جان سرش را پشتی صندلی تکیه داد.
+یه امشب رانندگی کنی چیزی نمیشه..غر نزن
ییبو سرش را جلو برد و گاز نسبتا محکمی از گردن جان گرفت که داد جان درون ماشین پیچید.
با خرسندی عقب کشید و ماشین را روشن کرد.
-حقته..من غر میزنم؟
جان چشم غرهای به ییبو رفت و سرش را به تاسف تکان داد. امروز خیلی خسته شده بود، خواب آلودگی اکنونش هم بخاطر خستگیاش بود.
ییبو ولی خوشحال بود، از تاثیر قرص بر روی جان خیلی خوشحال بود. به سمت خانهشان به راه افتاد و صدای خواب آلود جان را شنید.
فقط امیدوار بود از این به بعد جان به خواب آلود شدنش بعد از خوردن غذا شک نکند.
+ییبو
خیابان خلوت بود و ییبو سرعت ماشین را بیشتر کرد.
-جانم
دست جان روی پایش نشست و ییبو نگاهی به چشمهای بسته جان انداخت.
+بعد از مسابقهات تا بیایم تصمیم بگیریم کجا بریم دیر میشه..توی اون مدت میریم یه ویلا بیرون از شهر خوبه؟
ابروهای ییبو بالا پریدند و به یاد حرفهای جان در خانه خودشان افتاد. جان گفته بود که میخواهد او را به جایی ببرد، منظورش برای همیشه بود؟!
با کمی مکث جواب داد:
-دلت میخواد بریم یجای دیگه زندگی کنیم؟
جان چشمهایش را باز کرد و نگاه خمارش را به ییبو داد.
+آره دلم میخواد بریم یجایی که دور شیم از همه، و میبرمت ییبو..حتی اگه نخوای بیای
ییبو آرام خندید، فقط خودش میتوانست اضطراب را در درونش متوجه شود. جان جدی بود، خیلی مصمم تصمیم گرفته بود و هیچکس مانند ییبو این را نمیفهمید.
انگشتانش دور فرمان محکم تر شدند و نفس عمیقی کشید. امیدوار بود قرصها تا چند روز دیگر کمکم اثر کنند، کمکم نشانههای خوب شدن را در جان ببیند.
لبخندی به جان زد و دستش را گرفت.
-چرا نخوام؟ میام آسمونم
جان با رضایت چشمهایش را بست و دست ییبو را فشار داد. همین را میخواست، که ییبو بدنبالش برود و کنارش باشد، که فقط او را بخواهد، که نتواند او را ترک کند. دست ییبو را محکم تر فشار داد و با آهسته شدن سرعت ماشین چشمهایش را باز کرد.
به خانه رسیده بودند. دست ییبو را رها کرد تا بتواند ماشین را در پارکینگ پارک کند.
از ماشین که پیاده شدند، هر دو احساسهای مختلفی داشتند. احساسهایی که برایشان عجیب و عذاب آور بود. ترس از آینده و پشیمان شدن گلوی ییبو را گرفته بود و فشار میداد.
ترس از دست دادن ییبو و کنار هم نبودنشان هم، گلوی جان را.
ییبو کنار جان ایستاد و بازویش را گرفت.
-بیا یه کم توی حیاط بمونیم
جان در روشنایی کم حیاط که با نور ماه بود، به چشمهای ییبو نگاه کرد.
+باشه
با ییبو به سمت چمن ها رفتند و ییبو همانطور روی زمین دراز کشید. جان سری به تاسف تکان داد و کنار ییبو دراز کشید. دستش را زیر سر ییبو برد و او را به سمت خودش کشید. ییبو سرش را روی شانه جان گذاشت و خیره آسمان تاریک شد. آسمانی که ماه در آن به زیبایی میدرخشید.
از سرما بیشتر به جان نزدیک شد و جان حلقه دستش دور ییبو را محکم تر کرد.
+ییبو
ییبو همانطور که نگاهش به آسمان بود جانم آرامی گفت و منتظر ماند.
+خوشحالم که اون روز به اون کافه اومدم
ییبو با یادآوری آن روز لبخندی زد، هیچوقت از اینکه آن روز با شیائو جان رو به رو شده بود و دلش را به او باخته بود، پشیمان نمیشد. اگر روزی با آگاهی از این وضعیت به عقب برمیگشت، بازهم عاشق شیائو جان شدن را انتخاب میکرد. دلبسته و وابسته او شدن را انتخاب میکرد. چرا که حاضر بود اعتراف کند، شیرینی این عشق را در هیچ جا نمیتواند احساس کند.
این عشق برای ییبو مقدس بود.
با همه دردها و عذاب هایش.
-منم همینطور جان..خوشحالم که پاشدم اذیتت کنم..خوشحالم که روی پاهات افتادم..خوشحالم که پول بهم دادی تا من از روی عصبانیت بیام پیدات کنم
جان آرام خندید و بوسهی نرمی به سر ییبو زد.
+ییبو
ییبو ایندفعه نگاهش را از آسمان گرفت و به نیمرخ جان داد. بوسهی نرمی به خط فک جان زد.
-جان من
جان نیز نگاهش را از آسمان گرفت و به سمت ییبو چرخید. دستش را روی گونه ییبو گذاشت و نگاهش را در چشمهای ییبو چرخاند.
+اگه زندگیمون یه کتاب بود، اسمش رو چی میذاشتی؟
ییبو لبخندی زد و چند لحظهای فکر کرد و با مکث جواب داد.
-جنون

YOU ARE READING
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Romance"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...