شانه های ییبو را گرفت و کمی از خودش فاصله داد. این زمزمه ی ییبو و حالش، به دل جان چنگ می انداخت و نگرانش میکرد.
میدانست این دکتر آمدن دردسر دارد و زندگیشان را بهم میریزد.
کاش نیامده بود. کاش پافشاری کرده بود و ییبو را راضی کرده بود بی آنکه چیزی رابطهشان را تهدید کند.
اما اکنون نمیدانست چهکاری انجام دهد تا از این موقعیت خلاص شوند.
آن دکتر لعنتی مایهی عذابش شده بود.
+چی بهت گفت؟
ییبو نگاهش را به چشمان جان داد و به نرمی صورتش را قاب گرفت.
چشمان جان را به مانند اینکه گلی را میبوسد بوسه زد. به همان نرمی و لطافت.
-گفت من قشنگترین دوست پسر دنیا رو دارم
جان چشمانش را بسته نگه داشت و ییبو را مالکانه و با حرص به خود فشرد.
+گفت ترکم کنی نه؟
پیشانی اش را به شانه ی جان تکیه داد و عمیق نفسش کشید.
-نه جانِ من..نه
+چی گفت پس؟
صدایش بلند شده بود و باعث شد ییبو عقب بکشد و نگاهی به اطراف بیاندازد.
نگران خودش نبود؛ جان را میشناختند، آبروی جان برایش مهم بود.
جان شناخته شده بود. خودش را که کسی نمیشناخت.
بی حرف سوار ماشین شد. اینگونه میتوانست از بحث و دعوا در عموم جلوگیری کند.
جان به سرعت سوار شد و ییبو به راه افتاد.
+ییبو جواب منو بده
نگاهی به جان انداخت و متوجه خشم زیادش شد و در دل غصه خورد.
هیچ کس به اندازه جان آسیب نمیدید و خودش نیز هم.
به اندازه هم قرار بود آسیب ببینند و روحشان بیشتر از قبل ترک بردارد.
تلخندی زد.
-جان، گفت..گفت باید روند درمان رو ادامه بدیم..باید جلسات بیشتری رو بریم..زود تموم میشه عشق من
+بزن کنار ببینم
فریاد زد.
با فریاد جان فرمان را در مشتش فشار داد و ماشین را به کنار هدایت کرد.
جان سیگارش را از جیب در آورد و با فندک روشنش کرد.
+من دیوونم؟
نگاهش را خیره ی بیرون کرد و نفس عمیقی کشید. دلش پر بود از ناملایمتی های دنیا. دلش پر بود از زندگی ای که پر از آرامش و محبت پیش میرفت و اکنون طوفانی آن ها را زیر و رو کرده بود.

YOU ARE READING
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Romance"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...