ییبو این نگاه جان را میشناخت. دستش را قاب صورت جان و صورتش را به او نزدیک تر کرد.
-اگه بگم دوست دارم آمریکا بمونم چی؟
جان احساس کرد قلبش ضربانی را جا انداخت و سرفهای کرد.+میگم به تصمیمت احترام میذارم ولی میدونی که من نمیتونم اینجا بمونم..بابا خودشو بازنشست کرده..تمام مسئولیت شرکت با منه و نمیتونم تنهاش بذارم..اینجا کاری برای انجام دادن ندارم..ولی..نمیدونم شاید...
ییبو با لبخند به جان که پشت هم حرف میزد نگاه میکرد و لبخندش پررنگ تر شد. نفس عمیقی کشید و سر جان را به سرعت در آغوش کشید و موهایش را بوسید.
-جای من کنار توئه جان..هرجا بری من همونجام..تو بمونی میمونم..بری میام..من دیگه این آغوش رو از دست نمیدم..
جان کمر ییبو را نوازش میکرد و بوسههای ریزی به روی سینهاش میزد. میدانست که ییبو اینجا را بیشتر دوست دارد ولی هرچه فکر میکرد نمیتوانست کاری انجام دهد.+معذرت میخوام
ییبو سر جان را عقب کشید و لپ جان را محکم کشید.
جان آخی گفت و سرش را عقب برد تا از دست ییبو فاصله بدهد.+اونی که لپاش رو باید گاز گرفت و کشید تویی
ییبو پشت چشمی نازک کرد و بعد به چشمان او جدی نگاه کرد.-باید برگردم جان..من با خودخواهی تمام اومدم اینجا و همه رو رها کردم..باید برگردم..من حتی به خانوادهام و هایکوان هم یه معذرت خواهی بدهکارم.
جان سرش را به کاناپه تکیه داد و با لبخند به ییبو خیره شد. ییبویش واقعا بزرگ شده بود، تغییر کرده بود و همین به جان اطمینان بیشتری میداد.
مطمئن بود که اینبار هردویشان آنقدر عاقل هستند و بزرگ شدهاند که چنین فاصلهای میانشان نیفتد، دلخوریهای بد بوجود نیاید. هرچند که همین فاصله بود که آن دو را بزرگ و عاقل کرده بود.
دستش را پشت گردن ییبو برد و سرش را پایین کشید و لبهایش را بوسید.
+باهم برمیگردیم چین..میتونی اونجا به کارهات ادامه بدی؟ییبو جواب بوسهی جان را داد.
-آره میتونمدوباره بر روی سینهی جان لم داد و سرش را روی شانهاش گذاشت.
+راستی با لییینگ چجوری آشنا شدی؟ییبو انگشتانش را روی سینهی جان کشید و شروع به تعریف کردن کرد:
-همون موقع ها که توی چین بودم یه روز وقتی توی خیابون حالم بد بود دیدمش..یه کم باهام حرف زد و بهم آب داد و رفت..وقتی اومدم آمریکا رفتم توی یه کیک فروشی و اونجا دیدمش..اون منو شناخت ولی من اونقدر حالم بد بود که نشناختم و برام مهم هم نبود که بفهمم کیه..حال و اوضاع خوبی نداشتم..به زور دانشگاه میرفتم فقط بخاطر اینکه بتونم اینجا بمونم مگرنه با مرده تفاوتی نداشتم..کیک رو خریدم و از مغازه اومدم بیرون
با یادآوری آن خاطرهی بد دستانش یخ کرد و دستان جان دورش محکم تر شد.
YOU ARE READING
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Romance"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...