سلام عزیزای دلمفصل دو جنون خدمت شما🥲🩵
-----------------------
بعد از پختن غذا، تمام آشپزخانه را تمیز کرد و پیشبندی که مادرش برایش بسته بود را باز کرد.با لبخند از آشپزخانه بیرون رفت و نگاهش به زن که نشسته روی کاناپه خوابش برده بود افتاد.
بر روی پنجههای پایش قدم برداشت و پتوی نازکی که روی کاناپه بود را روی زن کشید.
مادرش سریع بیدار شد و با دیدن جان لبخند پررنگی زد.
-جان
جان کنار مادرش روی کاناپه نشست و دستش را میان دستانش گرفت. چین و چروکهای دست مادرش بیشتر از قبل شده بود.
+جانم..مگه نگفتم اون کرم رو بزن..
زن به آرامی خندید و سرش را تکان داد.
-پسر جذاب من..دیگه دارم روز به روز پیرتر میشم فایدهای نداره
جان اخم کمرنگی کرد و بوسهای به دست مادرش زد.
+شما هنوز هم جوون و جذابین بانوی من
لبخندی که روی لبهای مادرش نشست، قلبش را آرام کرد. از جایش بلند شد و به آشپزخانه اشاره کرد.
+غذا برات درست کردم..مواد غذایی هم کامل گرفتم و همه چیز هست..کاری داشتی لطفا بهم زنگ بزن خب؟
-داری میری؟
جان سر تکان داد و بعد از عوض کردن لباسهایش، کیفش را از روی صندلی برداشت.
+آره باید برم
مادرش از جایش بلند شد و به سمت جان رفت. جان با لبخند در آغوشش کشید و بوسهای به سرش زد.
-مراقب خودت باش
جان در را باز کرد و بعد از پوشیدن کفشهایش با لبخند به او نگاه کرد.
+چشم..برو تو و زیاد به خودت سخت نگیر
زن دست جلو برد و دست جان را گرفت و به نرمی فشار داد.
-اونی که داره به خودش سخت میگیره من نیستم جان
زن جلو تر رفت و دست دیگرش را روی صورت جان گذاشت و چشمهایش اشکی شدند. دیدن آن موهای سفیدی که روز به روز به تعدادشان افزوده میشد هرکسی را بهت زده میکرد و افراد نزدیکش را ناراحت.
-پسر قشنگ من..مراقب خودت باش
جان با لبخند سر تکان داد و بعد از بوسیدن گونهی مادرش از خانه بیرون رفت. سوار ماشین که شد گوشی همراهش را خاموش کرد و به سمت خانهاش به راه افتاد. باید سریع خودش را به کنج امنش میرساند. باید مثل همیشه در پیلهی تنهاییاش فرو میرفت و خودش را آرام میکرد.

VOUS LISEZ
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Roman d'amour"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...