Part 7

93 17 2
                                    


کفشش را پوشید و بطری آبش را از روی زمین برداشت.

استرس امانش را بریده بود و دلش بهم میپیچید.

سوار موتور شد و به سمت محل مسابقه به راه افتاد.

مسابقه ی مقدماتی بود و مسیری مهم برای مرحله ی بعد که آرزوی کودکی اش بود.

ییشینگ گفته بود زودتر بیاید و باهم تمرین کنند‌.

با رسیدن به پیست موتورش را پارک کرد و سریع به داخل رفت.

بطری را باز کرد کمی آب خورد تا این حال عجیبش کمی بهتر شود.

نفس های عمیق میکشید و با قدم های سریع بدنبال ییشینگ میگشت.

همینکه پیدایش کرد لبخند پررنگی زد و دستش را برایش تکان داد.

ییشینگ از فردی که با او صحبت میکرد فاصله گرفت و خودش را به ییبو رساند.

لبخندی زد و دستش را روی شانه ی ییبو گذاشت.

-خوبی؟

ییبو سر تکان داد و دوباره کمی از آب بطری را خورد.

-خوبم

ییشینگ اخم محوی کرد و دست ییبو را گرفت به سمت رختکن کشاند.

-آروم باش..میدونی که میتونی نه؟

ییبو سعی کرد دلهره و اضطرابش را نادیده بگیرد و لبخندی زد.

-آره میتونم

لباس هایش را عوض کرد و همراه با ییشینگ به بیرون رفتند.

موتورش را آماده کردند و ییبو بر روی آن نشست.

ییشینگ نکات مهم را در گوش ییبو گفت و یاد آوری کرد.

ییبو با دقت به همه ی آن ها گوش داد و تمرینش را شروع کرد.

هرچقدر به زمان مسابقه نزدیک تر میشدند، استرس و اضطراب ییبو بیشتر میشد.

ییشنگ او را داخل دفتر نشاند تا استراحت کند و برای مسابقه اصلی خسته نشود.

گوشی اش را برداشت و پیام جان را که دید لبخندی زد.

"موفق بشی ماه من، تو میتونی و از پسش برمیای، استرس نداشته باش و بهترین خودت رو نشون بده"

گوشی را به سینه اش چسباند و چشمانش را بست.

جان گفته بود جلسه ی مهمی دارد و نمیتواند به دیدن مسابقه ی ییبو بیاید.

ییبو کمی ناراحت شده بود ولی میدانست که جلسه های جان خیلی مهم هستند و ناراحتی اش را نشان نداد و مثل همیشه درک کرد.

زیی و هایکوان گفته بودند که می‌آیند و ییبو از این بابت خوشحال بود ولی دلش میخواست که جان هم اینجا حضور داشت و او را میدید.

⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋Where stories live. Discover now