کفشش را پوشید و بطری آبش را از روی زمین برداشت.
استرس امانش را بریده بود و دلش بهم میپیچید.
سوار موتور شد و به سمت محل مسابقه به راه افتاد.
مسابقه ی مقدماتی بود و مسیری مهم برای مرحله ی بعد که آرزوی کودکی اش بود.
ییشینگ گفته بود زودتر بیاید و باهم تمرین کنند.
با رسیدن به پیست موتورش را پارک کرد و سریع به داخل رفت.
بطری را باز کرد کمی آب خورد تا این حال عجیبش کمی بهتر شود.
نفس های عمیق میکشید و با قدم های سریع بدنبال ییشینگ میگشت.
همینکه پیدایش کرد لبخند پررنگی زد و دستش را برایش تکان داد.
ییشینگ از فردی که با او صحبت میکرد فاصله گرفت و خودش را به ییبو رساند.
لبخندی زد و دستش را روی شانه ی ییبو گذاشت.
-خوبی؟
ییبو سر تکان داد و دوباره کمی از آب بطری را خورد.
-خوبم
ییشینگ اخم محوی کرد و دست ییبو را گرفت به سمت رختکن کشاند.
-آروم باش..میدونی که میتونی نه؟
ییبو سعی کرد دلهره و اضطرابش را نادیده بگیرد و لبخندی زد.
-آره میتونم
لباس هایش را عوض کرد و همراه با ییشینگ به بیرون رفتند.
موتورش را آماده کردند و ییبو بر روی آن نشست.
ییشینگ نکات مهم را در گوش ییبو گفت و یاد آوری کرد.
ییبو با دقت به همه ی آن ها گوش داد و تمرینش را شروع کرد.
هرچقدر به زمان مسابقه نزدیک تر میشدند، استرس و اضطراب ییبو بیشتر میشد.
ییشنگ او را داخل دفتر نشاند تا استراحت کند و برای مسابقه اصلی خسته نشود.
گوشی اش را برداشت و پیام جان را که دید لبخندی زد.
"موفق بشی ماه من، تو میتونی و از پسش برمیای، استرس نداشته باش و بهترین خودت رو نشون بده"
گوشی را به سینه اش چسباند و چشمانش را بست.
جان گفته بود جلسه ی مهمی دارد و نمیتواند به دیدن مسابقه ی ییبو بیاید.
ییبو کمی ناراحت شده بود ولی میدانست که جلسه های جان خیلی مهم هستند و ناراحتی اش را نشان نداد و مثل همیشه درک کرد.
زیی و هایکوان گفته بودند که میآیند و ییبو از این بابت خوشحال بود ولی دلش میخواست که جان هم اینجا حضور داشت و او را میدید.

YOU ARE READING
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Romance"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...