منتظر نظرای قشنگ تون هستم. نظرتون رو درمورد ییبو توی این پارت حتما بهم بگین.
دوستون دارم قشنگای من🫂❤
*****************موفق شد که جان را بخواباند. بعد از خوردن آن قرص سردرد و دمنوشی که ییبو برای آرامش پیدا کردن جان درست کرده بود، در آغوش ییبو خوابش برده بود.
ییبو اما خوابش نمیبرد.
صبر کرد خواب جان سنگین شود و بعد به آرامی دستانش را از دور جان باز کرد و از روی تخت بلند شد.
پتو را روی جان مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت.
گلویش میسوخت و بغضی که داشت، اوضاع را برایش سخت تر کرده بود.
به آشپزخانه رفت و کتری برقی را روشن کرد.
نگاهش را از پنجره آشپزخانه به حیاط دوخت و بزاق دهانش را به زور قورت داد.
هوا گرگ و میش بود، گاهی اوقات نصف شب با موتور به خانهی جان میآمد بیدارش میکرد.
زوری او را از خانه بیرون میکشاند و تا طلوع آفتاب در جادهها با سرعت رانندگی میکرد.
جان همیشه دل به دلش میداد، غر نمیزد، همراهیاش میکرد.
صبحانه را هم بیرون میخوردند و ییبو، جان را به خانه میرساند.
جان بلافاصله لباسهایش را عوض میکرد و به شرکت میرفت.
ییبو هم در خانهی جان، بر روی تخت تا ظهر میخوابید.
به یاد آوردن این خاطرههایشان باعث شد بغضش بیصدا بشکند و اشکهایش روی صورتش روان شوند.
امشب هم در نیمهشب بیدار شده بود، ولی با صدای نالههای جان در خواب و داغی بدنش.
صدای کتری برقی ییبو را به خودش آورد. کتری را خاموش کرد و آبجوش را درون ماگ ریخت.
پودر آماده هاتچاکلت را برداشت و نوشیدنی گرمش را درست کرد.
ماگ را برداشت و به ایوان رفت و روی صندلی ها نشست. کابوسهای جان عذابش میدادند.
ماگ را روی میز گذاشت و با سردی هوا به خودش لرزید.
کابوسهای روی روح و روانش خش میانداختند. کاری هم از دستش برنمیآمد.
توان آرام کردن جان را نداشت و نمیتوانست مانع این شود که کابوس ببیند.
باید قبول میکرد خیلی از مواقع نمیتواند مشکلی را حل کند.
شاید هیچ چیزی را نمیتوانست حل کند.
باید فکری میکرد برای این اوضاع. جان که به دکتر نمیآمد، پس چه راه حلی برایش باقی میماند؟
ماگش را برداشت و با فکری که به ذهنش آمد سریع به داخل خانه برگشت.
شاید این راه جواب میداد و میتوانست جان را کمی کنترل کند.
YOU ARE READING
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Romance"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...