Part 4

169 24 4
                                        


از خواب بیدار شد و کمی در جایش غلتید. گیج خواب و با چشمانی خمار کنارش را نگاه کرد و زیی را ندید. خمیازه ای کشید و بیخیال به شکم چرخید تا به ادامه ی خوابش برسد.

گونه اش را به بالشت فشار داد و چشمانش را بست.

عطر آشنایی را در اتاق حس میکرد ولی حس و حال باز کردن دوباره چشمانش و کنجکاوی را نداشت.

با قوی تر شدن بوی عطر اخم محوی کرد. انگار که به او نزدیک تر شده بود.

تخت کمی پایین رفت و بوسه ای که روی شقیقه اش گذاشته شد و شک او را به یقین تبدیل کرد.

آمده بود.

+دنیای منو باز نمیکنی دلبر؟

نفس های داغش را روی پوست صورتش احساس میکرد‌.

ییبو آب دهانش را به زور قورت داد. پشت و پناهش کنارش بود. پلک هایش لرزید و سنگینی بغض را دوباره در گلویش احساس کرد.

کاش هیچ وقت دیگر از آن اتفاق های کذایی در زندگی شان نیافتد.

نچی گفت و دستش را زیر بالشت برد و صورتش را به بالشت فشار داد.

جان انگشتانش را در موهای ابریشمی و خوشبوی ییبو حرکت داد و نیم رخ ییبو را غرق بوسه های مست کننده اش کرد.

لب هایش را روی گوش ییبو گذاشت و آرام زمزمه کرد.

+یکی یدونه ی من..دوستت دارم بی‌هراس، بی‌حد و مرز، بی‌اندیشه‌ی فردا

و سپس بی‌پشیمانی....

لعنت به جان که باعث میشد قلبش هر لحظه بیشتر از قبل بی‌قرارش شود.

بیشتر از این نتوانست جلوی خودش را بگیرد.

کمی چرخید و چشمانش را باز کرد و نگاه غمگینش را به جان داد.

چشمانش مرطوب شده بودند، جان با دیدن برق چشم ییبو اخم کرد.

صورت ییبو را قاب گرفت و به چشم هایش بوسه زد.

-چرا اینکارو کردی

بوسه ای به پیشانی اش زد.

+ترسیدم..نشسته بودم تو ماشین منتظرت بودم وقتی رسیدی دیدم روت خم شده یه لحظه فکر کردم داره بلایی سرت میاره

-جلوی در خونه مون اخه

جان آهی کشید و کمی مکث کرد.

+ترسیدم خب..

-اصن چرا اومده بودی جلوی خونه

+نگرانت بودم

-از دست تو جان

دستش را روی سینه جان گذاشت و به عقب هول اش داد و نشست.

پتو را کنار زد و خودش را به لبه تخت کشید که مچ دستش اسیر انگشتان جان شد.

⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang