از خواب بیدار شد و کمی در جایش غلتید. گیج خواب و با چشمانی خمار کنارش را نگاه کرد و زیی را ندید. خمیازه ای کشید و بیخیال به شکم چرخید تا به ادامه ی خوابش برسد.
گونه اش را به بالشت فشار داد و چشمانش را بست.
عطر آشنایی را در اتاق حس میکرد ولی حس و حال باز کردن دوباره چشمانش و کنجکاوی را نداشت.
با قوی تر شدن بوی عطر اخم محوی کرد. انگار که به او نزدیک تر شده بود.
تخت کمی پایین رفت و بوسه ای که روی شقیقه اش گذاشته شد و شک او را به یقین تبدیل کرد.
آمده بود.
+دنیای منو باز نمیکنی دلبر؟
نفس های داغش را روی پوست صورتش احساس میکرد.
ییبو آب دهانش را به زور قورت داد. پشت و پناهش کنارش بود. پلک هایش لرزید و سنگینی بغض را دوباره در گلویش احساس کرد.
کاش هیچ وقت دیگر از آن اتفاق های کذایی در زندگی شان نیافتد.
نچی گفت و دستش را زیر بالشت برد و صورتش را به بالشت فشار داد.
جان انگشتانش را در موهای ابریشمی و خوشبوی ییبو حرکت داد و نیم رخ ییبو را غرق بوسه های مست کننده اش کرد.
لب هایش را روی گوش ییبو گذاشت و آرام زمزمه کرد.
+یکی یدونه ی من..دوستت دارم بیهراس، بیحد و مرز، بیاندیشهی فردا
و سپس بیپشیمانی....
لعنت به جان که باعث میشد قلبش هر لحظه بیشتر از قبل بیقرارش شود.
بیشتر از این نتوانست جلوی خودش را بگیرد.
کمی چرخید و چشمانش را باز کرد و نگاه غمگینش را به جان داد.
چشمانش مرطوب شده بودند، جان با دیدن برق چشم ییبو اخم کرد.
صورت ییبو را قاب گرفت و به چشم هایش بوسه زد.
-چرا اینکارو کردی
بوسه ای به پیشانی اش زد.
+ترسیدم..نشسته بودم تو ماشین منتظرت بودم وقتی رسیدی دیدم روت خم شده یه لحظه فکر کردم داره بلایی سرت میاره
-جلوی در خونه مون اخه
جان آهی کشید و کمی مکث کرد.
+ترسیدم خب..
-اصن چرا اومده بودی جلوی خونه
+نگرانت بودم
-از دست تو جان
دستش را روی سینه جان گذاشت و به عقب هول اش داد و نشست.
پتو را کنار زد و خودش را به لبه تخت کشید که مچ دستش اسیر انگشتان جان شد.

KAMU SEDANG MEMBACA
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Romansa"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...