part 13(last part)

177 26 9
                                    

پشت در خانه‌ی پدر و مادرش ایستاد. دلش برای اینجا تنگ شده بود‌‌.برای رنگ و بوی این خیابان‌ها و این کوچه. برای خانه‌ای که در آن بزرگ شده بود و پدر و مادری که آن‌ها را بیشتر از خودش دوست داشت.

زنگ خانه را زد و در در کسری از ثانیه باز شد.
به داخل رفت و مادرش را در ورودی خانه دید که دستش را به دهانش گذاشته بود و مات و مبهوت به او نگاه میکرد‌. پشت سر مادرش زیی بیرون آمد. هیچ کس از برگشت‌شان خبر نداشت و جان به خواست ییبو نگفته بود و اکنون آن‌ها شوکه شده بودند.

ییبو لبخندی با بغض زد و قدم‌هایش را به سرعت به سمت‌شان برداشت و مادرش را در آغوش گرفت. همزمان با مادرش بغض خودش هم شکست. مادرش دستانش را قاب صورت ییبو کرد و ییبو کف دستش را بوسید.

-ییبوی من..برگشتی پسرم..

-ببخش مامان..ببخش

زیی جلو رفت و هر دویشان را بغل کرد و شانه‌ی ییبو را بوسید.

-ببخشید..دیگه برگشتم..دیگه کنارتونم

به داخل خانه رفتند و ییبو با مادرش روی کاناپه نشست و سرش را بوسید.
-خوشگل تر شدی مامان..

خنده‌ی زیبای او را که دید قلبش آرام شد. دستش را محکم گرفت و به زیی که کنارش نشست نگاه کرد.
-دلم براتون تنگ شده بود..برای دیدن تون از نزدیک و بغل کردنتون

دست دیگرش را دور زیی حلقه کرد و پیشانی او را هم بوسید.
زیی متقابل بغلش کرد و سرش را بر روی شانه‌ی ییبو گذاشت‌ و ضربه‌ای به پهلویش زد.

-گمشو این لفظ قلم حرف زدنا بهت نمیاد.

ییبو نفس عمیقی کشید و لبخند پررنگی از بوی خانه زد. مادرش بلند شد و بعد از بوسیدن سر ییبو کمی با دقت به او نگاه کرد. پسرش خوشحال بود، همین برای تمام عمرش کافی بود.

به سمت تلفن خانه رفت.
-زنگ بزنم بابات هم برگرده خونه..

زیی کمی عقب کشید و چهار زانو روی کاناپه به سمت ییبو نشست.
-کی اومدی؟

-صبح رسیدم

-با جان برگشتی؟

ییبو سر تکان داد و مانند زیی نشست.

-آره باهم برگشتیم

زیی دست ییبو را گرفت و لبخند دندان‌ نمایی زد.
-خوشحالم بین تون همه چی خوب پیش رفته

ییبو نیز لبخند زد و به مادرش که با خوشحالی و دلتنگی نگاهش میکرد، خیره شد.

-منو جان بهم برگشتیم..همه چی خوبه..جان خوب شده
-خوشحالم براتون
ییبو زیی را محکم بغل کرد و با یادآوری چیزی اخم کرد.
-به نظرت چیزی نیست که بخوای به من بگی؟

زیی چند لحظه‌ای با تعجب نگاهش کرد و روی کاناپه خودش را عقب کشید. صدایش را صاف کرد و خودش را به ندانستن زد.

⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋Where stories live. Discover now