پشت در خانهی پدر و مادرش ایستاد. دلش برای اینجا تنگ شده بود.برای رنگ و بوی این خیابانها و این کوچه. برای خانهای که در آن بزرگ شده بود و پدر و مادری که آنها را بیشتر از خودش دوست داشت.
زنگ خانه را زد و در در کسری از ثانیه باز شد.
به داخل رفت و مادرش را در ورودی خانه دید که دستش را به دهانش گذاشته بود و مات و مبهوت به او نگاه میکرد. پشت سر مادرش زیی بیرون آمد. هیچ کس از برگشتشان خبر نداشت و جان به خواست ییبو نگفته بود و اکنون آنها شوکه شده بودند.ییبو لبخندی با بغض زد و قدمهایش را به سرعت به سمتشان برداشت و مادرش را در آغوش گرفت. همزمان با مادرش بغض خودش هم شکست. مادرش دستانش را قاب صورت ییبو کرد و ییبو کف دستش را بوسید.
-ییبوی من..برگشتی پسرم..
-ببخش مامان..ببخش
زیی جلو رفت و هر دویشان را بغل کرد و شانهی ییبو را بوسید.
-ببخشید..دیگه برگشتم..دیگه کنارتونم
به داخل خانه رفتند و ییبو با مادرش روی کاناپه نشست و سرش را بوسید.
-خوشگل تر شدی مامان..خندهی زیبای او را که دید قلبش آرام شد. دستش را محکم گرفت و به زیی که کنارش نشست نگاه کرد.
-دلم براتون تنگ شده بود..برای دیدن تون از نزدیک و بغل کردنتوندست دیگرش را دور زیی حلقه کرد و پیشانی او را هم بوسید.
زیی متقابل بغلش کرد و سرش را بر روی شانهی ییبو گذاشت و ضربهای به پهلویش زد.-گمشو این لفظ قلم حرف زدنا بهت نمیاد.
ییبو نفس عمیقی کشید و لبخند پررنگی از بوی خانه زد. مادرش بلند شد و بعد از بوسیدن سر ییبو کمی با دقت به او نگاه کرد. پسرش خوشحال بود، همین برای تمام عمرش کافی بود.
به سمت تلفن خانه رفت.
-زنگ بزنم بابات هم برگرده خونه..زیی کمی عقب کشید و چهار زانو روی کاناپه به سمت ییبو نشست.
-کی اومدی؟-صبح رسیدم
-با جان برگشتی؟
ییبو سر تکان داد و مانند زیی نشست.
-آره باهم برگشتیم
زیی دست ییبو را گرفت و لبخند دندان نمایی زد.
-خوشحالم بین تون همه چی خوب پیش رفتهییبو نیز لبخند زد و به مادرش که با خوشحالی و دلتنگی نگاهش میکرد، خیره شد.
-منو جان بهم برگشتیم..همه چی خوبه..جان خوب شده
-خوشحالم براتون
ییبو زیی را محکم بغل کرد و با یادآوری چیزی اخم کرد.
-به نظرت چیزی نیست که بخوای به من بگی؟زیی چند لحظهای با تعجب نگاهش کرد و روی کاناپه خودش را عقب کشید. صدایش را صاف کرد و خودش را به ندانستن زد.
YOU ARE READING
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Romance"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...