part 8

98 23 12
                                    


داخل شهربازی رفتند و نگاه‌شان اطراف میچرخید. دست‌هایشان محکم همدیگر را گرفته بود و شانه‌هایشان بهم چسبیده بود. جان با دیدن مکان مورد نظرش، قدم‌هایش را سرعت بخشید. ییبو همراه با او قدم برمیداشت و نگاهش به بازی های مختلف بود.

-ترن بریم؟

ابروهای جان بالا رفتند و رو به روی اتاقک عکاسی کوچک ایستاد و نیشخندی زد.

+مگه قراره بازی کنیم؟

ییبو از تعجب دهانش باز شد و با دست دیگرش به اطراف اشاره کرد.

-پس برای چی اومدیم توی شهربازی؟؟

جان با چشم و ابرو به اتاقک عکاسی اشاره کرد و لبخندی زد.

+برای این

ییبو نگاهی به آن اتاقک انداخت و لبخندی زد. این کارها بعد از این همه مدت بدون اینکه چندان بهم نزدیک شده باشند، بسیار قشنگ بود. خودش را بدست جان سپرده بود و اجازه میداد جان لحظه به لحظه‌ی‌شان را رقم بزند.

با بیرون آمدن مادر و پسر کوچکی از اتاقک، دست ییبو را کشید و سمت مردی که مسئول آنجا بود رفت. بعد از پرداخت هزینه به مرد گفت که سه عکس از آن‌ها بگیرد و به داخل اتاقک رفتند.

کنار هم ایستادند و جان دست ییبو را رها کرد و دستش را دور شانه‌اش حلقه کرد. بعد از آن آغوش و بوسه‌ی ناگهانی، این صمیمانه ترین نزدیکی‌شان بهمدیگر بود. نگاهشان به دوربین بود و جان ییبو را به خود نزدیکتر کرد. لبخند روی لب‌هایشان نشست و سه عکس پشت سر هم از آن‌ها گرفته شد.

ییبو بخاطر نور فلش در یکی از عکس‌ها چشمانش بسته شد و با خنده از اتاقک بیرون رفت. جان پشت سرش بیرون آمد و سوالی نگاهش کرد.

-فکر کنم گند زدم توی عکسمون

جان دست ییبو را گرفت و منتظر ماند مسئول آنجا عکس‌هایشان را بدهد.

+مطمئنم قشنگ شده

ییبو دست جان را بالا آورد و به همان عادت قدیمی‌اش شروع به بازی کردن با انگشتان جان کرد.

جان نگاهش را به دستان‌شان داد و بعد به نیم‌رخ ییبو خیره شد.

+میخوای بازی کنی؟

ییبو سر تکان داد و همانطور که نگاهش به دست جان بود لبخند کوچکی زد.

-نه

جان ابرویی بالا داد و جلوی ییبو ایستاد. این "نه" عادی نبود، درد و ناراحتی در خودش داشت. دستش را زیر چانه‌ی ییبو گذاشت و سرش را بالا آورد.

+چرا؟

ییبو نگاهش را از جان گرفت و سعی کرد لبخندی حتی به زور بزند تا حال جان را بهم نریزد.

-پیرمرد خجالت نمیکشی سوار ترن هوایی شی؟ موهات سفید شده‌ها..ولی رفتارت اینو نمیگه

جان لبخند محوی زد و فقط در چشمان ییبو خیره شد. چند لحظه‌ای چیزی نگفت. ییبو که خبر نداشت، نمیدانست جان در چین چقدر ساکت و کم حرف است، چقدر تنها و آرام است، نمیدانست روحش در کنار ییبو دوباره جوان شده است و جوانی میکند. بیشتر از ده جمله در روز حرف زده است و در حالت عادی هایکوان باید او را مجبور میکرد که حرف بزند. جان در کنار ییبو خیلی تغییر میکرد اما میدانست که ییبو نیز شوخی کرده و مشکل اصلی را اکنون نگفته است، صدایش هنگام گفتن جمله‌ی "موهات سفید شده‌ها" غم عجیبی داشت.

⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋Where stories live. Discover now