داخل شهربازی رفتند و نگاهشان اطراف میچرخید. دستهایشان محکم همدیگر را گرفته بود و شانههایشان بهم چسبیده بود. جان با دیدن مکان مورد نظرش، قدمهایش را سرعت بخشید. ییبو همراه با او قدم برمیداشت و نگاهش به بازی های مختلف بود.-ترن بریم؟
ابروهای جان بالا رفتند و رو به روی اتاقک عکاسی کوچک ایستاد و نیشخندی زد.
+مگه قراره بازی کنیم؟
ییبو از تعجب دهانش باز شد و با دست دیگرش به اطراف اشاره کرد.
-پس برای چی اومدیم توی شهربازی؟؟
جان با چشم و ابرو به اتاقک عکاسی اشاره کرد و لبخندی زد.
+برای این
ییبو نگاهی به آن اتاقک انداخت و لبخندی زد. این کارها بعد از این همه مدت بدون اینکه چندان بهم نزدیک شده باشند، بسیار قشنگ بود. خودش را بدست جان سپرده بود و اجازه میداد جان لحظه به لحظهیشان را رقم بزند.
با بیرون آمدن مادر و پسر کوچکی از اتاقک، دست ییبو را کشید و سمت مردی که مسئول آنجا بود رفت. بعد از پرداخت هزینه به مرد گفت که سه عکس از آنها بگیرد و به داخل اتاقک رفتند.
کنار هم ایستادند و جان دست ییبو را رها کرد و دستش را دور شانهاش حلقه کرد. بعد از آن آغوش و بوسهی ناگهانی، این صمیمانه ترین نزدیکیشان بهمدیگر بود. نگاهشان به دوربین بود و جان ییبو را به خود نزدیکتر کرد. لبخند روی لبهایشان نشست و سه عکس پشت سر هم از آنها گرفته شد.
ییبو بخاطر نور فلش در یکی از عکسها چشمانش بسته شد و با خنده از اتاقک بیرون رفت. جان پشت سرش بیرون آمد و سوالی نگاهش کرد.
-فکر کنم گند زدم توی عکسمون
جان دست ییبو را گرفت و منتظر ماند مسئول آنجا عکسهایشان را بدهد.
+مطمئنم قشنگ شده
ییبو دست جان را بالا آورد و به همان عادت قدیمیاش شروع به بازی کردن با انگشتان جان کرد.
جان نگاهش را به دستانشان داد و بعد به نیمرخ ییبو خیره شد.
+میخوای بازی کنی؟
ییبو سر تکان داد و همانطور که نگاهش به دست جان بود لبخند کوچکی زد.
-نه
جان ابرویی بالا داد و جلوی ییبو ایستاد. این "نه" عادی نبود، درد و ناراحتی در خودش داشت. دستش را زیر چانهی ییبو گذاشت و سرش را بالا آورد.
+چرا؟
ییبو نگاهش را از جان گرفت و سعی کرد لبخندی حتی به زور بزند تا حال جان را بهم نریزد.
-پیرمرد خجالت نمیکشی سوار ترن هوایی شی؟ موهات سفید شدهها..ولی رفتارت اینو نمیگه
جان لبخند محوی زد و فقط در چشمان ییبو خیره شد. چند لحظهای چیزی نگفت. ییبو که خبر نداشت، نمیدانست جان در چین چقدر ساکت و کم حرف است، چقدر تنها و آرام است، نمیدانست روحش در کنار ییبو دوباره جوان شده است و جوانی میکند. بیشتر از ده جمله در روز حرف زده است و در حالت عادی هایکوان باید او را مجبور میکرد که حرف بزند. جان در کنار ییبو خیلی تغییر میکرد اما میدانست که ییبو نیز شوخی کرده و مشکل اصلی را اکنون نگفته است، صدایش هنگام گفتن جملهی "موهات سفید شدهها" غم عجیبی داشت.
YOU ARE READING
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Romance"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...