prat 5

87 22 2
                                    


نگاهی به ساعت انداخت و دلشوره‌اش بیشتر شد، با حسابی که در ذهنش کرده بود ۱۳ ساعتی از تماس جان گذشته بود و او کمتر از ۱۰ ساعت دیگر میرسید. یعنی دوباره زنگ میزد و میگفت که دقیقا کجاست؟ جان که اینجا را بلد نبود و نمیشناخت قطعا ییبو باید به دنبالش میرفت.

نگاهی به خانه انداخت، به لطف هم‌خانه‌اش لی‌یینگ خانه از تمیزی برق میزد. باید جان را به خانه می‌آورد و...

نگاهش سمت اتاقش برگشت که با نگاه خندان لی‌یینگ مواجه شد.

-چیه؟

لی‌یینگ شانه‌ای بالا انداخت و کیفش را برداشت تا به کیک‌پزی برود.

-نگاهت به اتاقت عجیب بود..مطمئنم تصوراتت هم افتضاح بود

-وای تورخدا گمشو

لی‌یینگ بلند خندید و چشمکی به ییبو زد.

-بای

-وایسااا

ییبو سریع از جایش بلند شد و سمت لی‌یینگ رفت.

-بنظرت..من هنوزم قشنگم؟

چشمان لی‌یینگ از تعجب گشاد شد و دهانش باز ماند.

-چی؟

ییبو دوباره خیلی جدی سوالش را پرسید.

-من قشنگم؟ جذابم؟

لی‌یینگ سرش را کمی کج کرد و در چهره‌ی ییبو خیره شد، وقتی متوجه شد شوخی نمیکند محکم به شانه‌ی ییبو زد.

-وای بیچاره جان که قراره دوباره تورو تحمل کنه..واقعا دلم براش سوخت مرد بیچاره..نه خیلی زشتی..از زشت یه چیزی اونور تر

قیافه‌اش را کج کرد و در خانه را باز کرد.

-خدایا خودت ببین کی رفیق منه..مخ نداره که معلوم نیست توی سرش چیه

با بیرون رفتن لی‌یینگ ییبو آرام خندید و به سمت آشپزخانه رفت. بطری آبش را از یخچال بیرون آورد و تا نصفه آن را سر کشید.

قدم‌هایش را به سمت اتاقش برداشت و جلوی آینه‌اش ایستاد. به چهره‌ی خودش خیره شد و لبش را گزید.

میدانست که سوال احمقانه‌ای پرسیده است و حالا که فکر میکرد احمقانه تر از قبل هم میشد.

لبه‌ی تختش نشست و دوباره به ساعت نگاه کرد. یعنی قرار بود دوباره کنار جان باشد؟ دوباره بهم بازگردند؟ گوشی‌اش را از روی میز برداشت و به عکس بکگراند آن که عکس جان بود خیره شد. چهار سال گذشته بود ولی لحظه‌ای جان را فراموش نکرده بود، لحظه‌ای را بدون جان نگذرانده بود. به لیست تماس‌هایش رفت و به شماره‌ی جان خیره شد، آن را در مخاطبینش سیو کرد و با تردید آیکون تماس را لمس کرد. با شنیدن صدای زن که خبر از خاموشی گوشی میداد حدسش به یقین تبدیل شد که جان قطعا در هواپیما است.

⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋Where stories live. Discover now