دو روزی را پشت سر گذاشتند. دو روزی که ییبو توانسته بود با موفقیت قرصها را به جان بدهد و جان متوجه نشود. تاثیر کم آن قرصها را میدید.اضطرابی که کمتر شده بود، خوابی که آرام تر و بیشتر شده بود.
اما مشکلی در این میان بوجود آمده بود، جان بعد از خوردن قرصها ضربان قلبش کمی تغییر میکرد و بیشتر میشد. این جزو عوارضی بود که تائو برایش در آن نسخه توضیح داده بود و ییبو از آن باخبر بود؛ ولی هنگامی که جان به او از تپش قلبش گفته بود، ییبو پاسخ داده بود حتما چون مارک قهوه را تغییر داده اند، درصد کافئین آن بیشتر شده است و بخاطر همین است.
جان قبول کرده بود و کمی بعد که از خوردن قرص میگذشت، حالش بهتر میشد.
هر روز جان ییبو را به پیست میرساند و بعد از تمام شدن تمرینش، خودش به دنبال ییبو میرفت.
اکنون هم از تمرین ییبو به خانه بازگشته بودند و شامشان را در آرامش و سکوت خوردند.
ییبو همزمان احساس خوب و بدی داشت. از اینکه کمی تاثیر بر روی جان میدید و فکر میکرد کم کم زندگیشان به روال گذشته برمیگردد، خوشحال بود. ولی از اینکه مجبور بود این قرصها را به جان بدهد ناراحت بود. نگرانی زیادی هم بابت اینکه نکند جان متوجه کارهایش بشود داشت.
تمام سعیش را میکرد این نگرانی را از خودش دور کند تا تاثیری روی حرکات و رفتارهایش نگذارد و بدتر جان مشکوک به چیزی بشود.
جان در حمام بود و ییبو مثل همین دو سه روز اخیر در آشپزخانه مشغول درست کردن نوشیدنی جان.
حواسش را به آبمیوه جان داد؛ بخاطر اینکه آبمیوه بود و محلولی گرم نبود که قرص در آن حل شود، مجبور شده بود قرص را پودر کند و همین وقت بیشتری را به نسبت قبل از او گرفته بود.
پودر را درون آبمیوه ریخت و ناگهان دست جان را روی شانهاش احساس کرد و صدایش را شنید.
+چیکار میکنی ییبو؟
ضربان قلبش را احساس نمیکرد؛ عرق سردی روی کمر و گردنش نشست و قاشق درون دستش روی کانتر رها شد و صدای بدی ایجاد کرد.
به سمت جان برگشت و با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. در چهره جان به دنبال عصبانیت و بی اعتمادی و خشم میگشت ولی لبخند روی لبهایش را که دید فهمید جان متوجه چیزی نشده است.
+خوبی قلبم؟
ییبو بخاطر حس وحشتناکی که پیدا کرده بود، لبخند اجباریای زد و به سمت کانتر برگشت و سر تکان داد.
-خوبم
قاشق را برداشت و برای شک نکردن جان آبمیوه هردویشان را هم زد و لیوان جان را بدستش داد.
-ترسوندی منو..کی اومدی بیرون؟
جان لیوان را گرفت و به بیرون از آشپزخانه رفت و ییبو پشت سرش.
VOUS LISEZ
⌈𝗟𝗶𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗠𝗮𝗱𝗻𝗲𝘀𝘀⌋
Roman d'amour"چیزهایی هستند که از تنها بودن هم بدترند. اما سال ها طول میکشد تا این را بفهمی و غالبا وقتی میفهمی که خیلی دیر شده و هیچ چیز بدتر از خیلی دیر نیست." دقیقا زمانی که فکر میکنی همه چیز داره عالی پیش میره یه طوفان سهمگین میاد و تمام باوراتو نابود میکنه...