بچه ها زین پادشاهه و هر پادشاهی باید همسری داشته باشه که در وهله اول براش وارث به دنیا بیاره ، لیام که نمیتونه برای زین وارث بیاره پس به یه همسر نیاز داره . ( تو پارتای آینده میفهمید چی شده ازدواج کرده و کی ازدواج کرده و میفهمید اصلا لیام کی وارد زندگیش شده ) به لاگرتا فحش ندین چون به زیام کاری نداره و بیچاره فقط مادر کامرونه . زیام با هم هستن و با لاگرتا مثل دوستن .**
____
او تند خو نبود ، آدم ها از سمت شکسته اش به او نزدیک می شدند ...
به اتاقَش بازگشت و دوباره پای شومینه نشست .
سیمبا هم مثل صاحبش یک گوشه کز کرده بود و زبان بسته جیک نمیزد .کامرون پاهایش را در شکمش جمع کرد و مثل گهواره در جایش با حالتی عصبی تکان می خورد .
از حرص و عصبانیت یخ بسته و رعشه بر تنش افتاده بود ... با این حال به علت نزدیکی به حرارت ، عرق از سر و صورت و تنش چکه می کرد ...
چیزهایی شنید که هر بار شنیدنشان او را از درون می کشت و متلاشی می کرد .
میخواست نعره بکشد اما یادآوری آن چیزها آنقدر او را شکسته بود که باعث می شد نعره را در گلویش حبس کُنَد .
هر کسی که سر راهش قرار می گرفت به نحوی به او تنه میزد !
هر چند تعداد افرادی که با آنها سر و کار داشت به شدت محدود بودند ... اما از همه گِله داشت !
حتی پدر و مادری که عزیزترین هایش در زندگی بودند ...زن و مَردی که بیست سال او را در کاخ خود زندانی کرده بودند ... اسیری که اجازه ی انجام هیچ کاری نداشت به جز زنده بودن و نفس کشیدن !
مثل پرنده ای بال شکسته در قفس بود که دلش آزادی میخواست اما بالی برای رهایی نداشت !
پدر و مادری که به هوای داشتن وارثی برای تاج و تختشان او را به این جهان دعوت کردند ... وارث بی مصرفی که اصلاً شباهتی به چیزی که آنها میخواستند نداشت ...
اولاد ذکوری بود که بابت نقص مادرزادی اش همیشه باعث سر افکندگیِشان می شد چون هیچ سنخیتی با جلال و جبروت شاه و ملکه نداشت !برای همین هم همیشه او را از دیگران مخفی می کردند چون نشانگر ضعفشان بود !
کامرون حروف و کلمه و جمله کم می آورد برای شرح رنجی که می کشید !
قدرت دردش از کلمات بیشتر بود !در روزگاری میزیست که سزای متفاوت بودن مرگ بود ...
و او چقدر بابت کامرون بودنش بیزار بود !برای اینکه بغضش نشکند و حالت خشمگین صورتش بیچاره به نظر نیاید دندان هایش را به آهستگی بهم می فشرد .
چقدر از قطره های آبی که چشمان بی مصرفش را پوشانده بودند بدش می آمد به همان اندازه که از آن دو چشم درشت و آبیِ بی اندازه روشن متنفر بود !
![](https://img.wattpad.com/cover/350071834-288-k252677.jpg)
STAI LEGGENDO
Come Back God's
Fanfictionآن پیر عفریت قدم به قدم داشت نزدیک تر میشد : نه تو و نه هیچکس دیگه ای نمیتونه خدایان رو نابود کنه ! با قهقهه گفت : اونا دارن برمیگردن ... دارن میان سراغ تو و زین ... به زودی تاوان بزرگی پس میدین و قربانی هایی که مانعش شدین رو میگیرن ! حرف زن رعش...