chapter four

83 22 77
                                    


هیچ قلبی نیست که در پی آرزوهایش باشد ولی رنج نبرد ...

زین مبهوت ماند ...
کسی جرأت به کارگیری این کلمه را در مقابل پادشاه نداشت و مَرد مو نقره ای جا خورده بود از اینکه واژه ی" نفرین " را مستقیماً از زبان فرزندش شنید .

نسبت به آن لفظ حساسیت بالایی داشت و تندترین واکنش ها را بعد از شنیدنش نشان می داد اما این بار خویشتن داری کرد ...
تنها دستش را مشت کرد تا فرزندش را امروز برای بار دوم نزند .

کامرون هم متوجه عصبی شدن صدای نفس های پدرش شد ... اتفاقاً منتظر بود تا در خوشبینانه ترین حالت از پادشاه تودهنی یا سیلی بخورد اما فقط همان نفس های غیظ کرده به گوشش خورد .

تخت از سمت جایی که پدرش نشسته بود تکان خورد و صدای سایش پارچه ی شلوار و قدم های مرد را شنید .
این یعنی پدرش داشت اتاقش را ترک می کرد .

با خروج زین نفس پُر حرص و بغضدارش را بیرون داد و به آرامی دراز کشید .

لیام به چشم های پُر آبی که نمی بارید نگاهی انداخت و بعد از تعللی گفت : میخواست پیشت بمونه .

ابروهایش سگرمه بود اما لب هایش همچون یک کودک ، برچیده : من نمی‌خواستم !
توی زندگیم اختیار این چهار دیواری رو که دارم !

لیام لب هایش را کشید توی دهانش ... میدانست پسرک جوان دارد لجبازی می کند .
اما خب به او حق می داد بخواهد در قلعه ی کوچک خودش حکمرانی کُنَد .
آرام و محتاط پرسید : من بمونم ؟

کامرون همانطور که لب هایش را با اخم بهم می فشرد گفت : نه ...

لیام میتوانست از حالتی که به دیدگانش داده بود متوجه سوزش چشم هایش از اشک شود .
بی توجه به اینکه داشت غیر مستقیم او را هم از اتاقش بیرون می انداخت کنارش نشست و بعد از نفس کشیدنی گفت : هیچوقت نشده بود منو از اتاقت بیرون کنی !
من اینجا حق آب و گل دارم ، بچگیات همیشه اصرار می کردی کار و زندگیمو دربار و ول کنم و بیام توی اتاقت باهات بازی کنم ...
چند سالی هم میشه که همیشه صدام میزنی تا بهت درس جغرافی و زبان و حساب یاد بدم .

یادش بود ... به خصوص کودکی اش را ... چون در آن زمان ها هنوز نمیدانست یک نفرین بد یُمن است ... خبر نداشت بلافاصله بعد از تولدش ، پدربزرگش دارِفانی را وداع گفته و نمیدانست اوضاع سیلورند تا یکی دو سال آشوب بوده !

بغضش را آرام قورت داد ... قفسه سینه ی عریانش بابت فرو خوردن بغض و گریه ، با حالتی آشفته جلو و عقب می رفت : اون موقعا بهتر بود ! چون هیچی نمیفهمیدم ... اونقدر بی خبر از همه جا بودم که حتی درست نمیفهمیدم کوری یعنی چی !
نمیدونستم ندیدن پدر و مادرت و خودت و خانواده و دنیا چقدر ترسناکه !

دوباره بغض دردناکش را فرو خورد و نرمی پوست گلویش ، فرو خوردن آن بغض دردناک را نشان لیام داد : وقتی بچه بودم حتی « اون » یکمی پدری کردن بلد بود یا من چون نمیفهمیدم متوجه نمیشدم تا چه حد ازم خجالت میکشه !

Come Back God's Where stories live. Discover now