مادر...
دیگر توانی برای فروخوردن بغضهایم ندارم ،
از چشمانم خون میبارند و از دهانم داد ،
هزار شمشیر برهنه در صدایم نهفته است ...
میترسم مادر ...
میترسم در این پاییز دیگر لباسهایم توان گرم کردن بدنم را نداشته باشند .
میترسم مادر ،
میترسم در بغض بمیرم .
میترسم مادر ،
در این شهر مرگ به سن و سال نیست ... او هرکس که در راه باشد را با خود میبرد ...
میترسم مادر ،
میترسم تو هم مرا خفته در آغوش کشی ،
یا پای در بند بینی ،
یا در بغضی همراه با مرگ بینی ...
یا در خونِ تازه ام ، غرق شده پیدا کنی ...
میترسم مادر ...کدینِ پیشگو که تا آن لحظه ساکت بود صدایش را بالا بُرد تا متوقف کُنَد آن جمعیت از خود بی خود شده را قبل از آنکه مثل کرکس از پیکر قربانی خدایان سهمی برای خود بِبَرَند : بس کن !
با بلند شدن صدای خشمگین و ناشناس مَردانه ای ، پاگون رهایش کرد و کنار ایستاد .
کامرون با شدت می لرزید و عرق از پوست خیس و یخ زده ی سر و صورتش چکه می کرد .
آن صدای ناشناس رو به جمعیت عنان از کف داده گفت : همگی میدونید شاهزاده ی غایب ، بر تمام مردان و زنان سیلورلند ناشناخته و پوشیده بوده ... پس بکر بودنش اهمیت بیشتری داره و اون رو قربانی با ارزش تری می کنه چون این فرصت رو بهش میده تا باکرگیش رو به خدایان اهدا کنه !
حالا همه متوقف شده بودند و به کدین پیشگو گوش سپردند .
کامرون فرصت پیدا کرد نفس ضعیف پُر بُغضی از این امان نامه بکشد و چشم های آب گرفته اش را ببندد تا کسی فرو ریختن تار و پود غرورش را نبیند .
کدین ادامه داد : هر چه قربانی ، با ارزش تر باشه ما میتونیم از خدایانمون انتظار رحم بیشتری داشته باشیم ...
چه کسی عزیزتر و مهم تر از اولاد ذکور یک شاه که از زیباترین جوانان سیلورلنده ؟!اون پسر تمام ویژگی های یک قربانیِ اصیل و باارزش رو داره !
هم زیباست ، هم بسیار جوانه ، هم خون شاه در رگهاش جاریه و هم اینکه هیچ مرد و زنی ، شاهزاده ی مخفی را نشناخته و کاملاً بکره !خون این شاهزاده ی زیبا میتونه عطش خدایان را برطرف کنه و رحمت رو برای همیشه به سرزمینمون اهدا کنه ...
پاگون که از پیشنهاد کدین خوشش نیامده بود گفت : اما ما در نظر داشتیم بعد از پایان مراسم جشن بگیریم و از گوشت و خون قربانی بخوریم و بنوشیم !
کدین دوباره با تأکید گفت : اون پسرِ پادشاهه سیلورلنده و با بقیه ی قربانیان فرق می کنه ... شاید تا سالیانِ سال نتونیم دوباره چنین هدیه ی با ارزشی به خدایان داشته باشیم پس باید بدنش را کاملاً پیشکش کنیم !
BINABASA MO ANG
Come Back God's
Fanfictionآن پیر عفریت قدم به قدم داشت نزدیک تر میشد : نه تو و نه هیچکس دیگه ای نمیتونه خدایان رو نابود کنه ! با قهقهه گفت : اونا دارن برمیگردن ... دارن میان سراغ تو و زین ... به زودی تاوان بزرگی پس میدین و قربانی هایی که مانعش شدین رو میگیرن ! حرف زن رعش...