chapter six

65 18 77
                                    


درد آدما رو تغییر میده ... یکی پرخاشگر میشه... یکی ساکت و خاموش

ملکه هنوز برای جشن آماده نشده بود ... نه به صورت خود دستی کشیده ، نه موهایش را آراسته و پیراسته و نه لباس مهمانی به تن کشیده بود .

در روز جشن بارداری دخترش شور و شوقی نداشت !

بیست سال بود که هنگام برپایی هر گونه جشنی در این کاخ ، هیچ شوری نداشت .
کاخی که مراسمات و جشن های فراوانی را به خود دیده بود !

نمیتوانست در جشن ها خوش باشد و خوش بگوید و خوش برقصد و خوش بنوشد وقتی عزیز دردانه اش را باید در دخمه ای از همگان مخفی می کردند !

امروز دائماً به این موضوع فکر می کرد در این کاخ برای هر مناسبتی بزم گرفته بودند به جز تولدهای کامرون !

حتی یکبار روز تولد او را جشن نگرفتند ... یک ماه پیش که وارد بیست سالگی شد باز هم برایش جشنی ترتیب نداده بودند ! چون روز تولد کامرون مصادف بود با مرگ پدر زین !

امروز مکدر بود ، چون میدانست پسرکش بابت حبس شدن در آن دخمه مکدر می شود !

نه حضور برادر و اعضای خانواده اش او را به وجد می آورد و نه جشن بارداری دخترکش !

امروز بی دماغ بود و غمگین !

از آن لحظه ای که مجبور بود به سراغ فرزندش برود و او را برای زندانی شدن فرابخواند متنفر بود !

اما زین همیشه این مسئولیت های سنگین را به او می سپرد چون گمان می کرد پسرش از مادرش حرف شنوی بیشتری دارد !
در حالی که اینطور نبود ! کامرون مطیع امر پدرش بود ، حتی با آنکه با اموراتش خصومت داشت اما روی حرفش ، حرف نمیزد !

در خصوص مادرش هم اکثر مواقع سعی می کرد مراعات چشم ها و قلبش را کُنَد ! دلش نمی‌خواست چشمان مادرش را با مقاومت هایش گریان و به قلبش درد تحمیل کُنَد !

زن تقه ای به درب اتاق پسرک زد و بعد از اینکه سرک کشید با لبخند پرسید : شاهزاده ی من وقت دارن بنده‌ ی‌ حقیر رو ملاقات کنن ؟!

پسرکش پیراهن کتان گشادِ سیاهی به تن داشت با شلوار جذب چرمی به همان رنگ ...
موهای نیمه بلندش را پشت سرش بسته بود .
خوب رو بود و چشم نواز ! آنقدر که زن دلش میخواست هیچ کاری نکند و تمام روز را به تماشای نوگل زیبایش بنشیند .

روی تختش تنها نشسته بود ...

زن ، مارکو را ندید ... البته حدس میزد پدر سوخته در حال رسیدن به خود باشد تا بیشتر از همیشه به چشم بیاید !

از وقتی مارکو آمده بود روحیه فرزندش تقویت شده بود و مدام آن لبخندهای خاص و کودکانه را نثار زن می کرد ... درست مثل حالا که با لبخند عمیقی سمت جایی که صدای مادرش می آمد چرخید : در پیشگاه شما بنده‌ ی حقیر منم !

Come Back God's Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang