حرفای لاگرتا رو با دقت بخونین چون به خیلی از سوالاتون در مورد گذشته جواب میده
___
چون صبرت زیاد بود گمان کردند چیزی حس نمی کنی
ساعت های زیادی را در آن سرداب وهمناک زندانی بود ... هر چند برای کامرون ساعت نبود ... انگار ماهها گذشته بود از زندانی شدنش .
بالاخره درب آهنی باز شد ... درست وقتی که از رهایی ناامید شده بود و فکر می کرد امشب او را به کل از یاد برده اند .
با آنکه سرش روی پاهایش بود اما هنگامی که صدای باز شدن درب فولادی را شنید ، بینی اش ورود اکسیژن را به درون دخمه حس کرد ...
و پوستش سرمایی مطبوع را !تمام بدنش با عرق شسته شده بود و این سرما لرز می نشاند بر تمام سلول هایش !
ملکه پا به انفرادی گذاشت و نور شمع را روی پسرک بی تحرکش گرفت ...
با احتیاط نزدیکش شد و امیدوار بود وقتی پسرش را صدا میزند صدایش بغض نداشته باشد ... حتی با اینکه بدش می آمد خودش را عادی نشان بدهد وقتی شرایط فرزندش عادی نبود : ببخشید که دیر شد پسرم !
کامرون سرش را از روی زانویش برنداشت .
زن دستی کشید به موهای خیسی که پشت سرش با کشی چرم آنها را بسته بود و بغضش بیشتر شد : پاشو از اینجا بریم عزیزم .
کامرون دلش میخواست بگوید زندان ، زندان است ... دلم میخواهد در همین مکان آکنده از خفقان بمانم و جان دهم ... حتی استخوان هایم را لا به لای دیوارهای سنگی این دخمه دفن کنید ... فقط دست از سرم بردارید !
بدجور میل داشت بپرسد خصومتشان با او چیست که خلاصش نمی کردند و مُدام زجرش می دادند .اما نگفت ... و لب های خاموشش را بهم دوخت !
فقط در سکوت روی پاهای به خواب رفته اش ایستاد ... گرفتگی عضلات ران و ساق پایش آزار دهنده بود و وادارش می کرد برای رفع آن کاری کند ... اما نمیتوانست ...
سرش گیج می رفت و نیرویی در پاها و کمرش باقی نمانده بود تا او را پویا نگه دارد .با اینکه موجی از هوا به داخل دخمه آمد و بدنش می لرزید اما هنوز گرمش بود و احساس خفگی می کرد .
آنقدر بی نا و بی توان بود که مثل اکثر مواقع دلش میخواست فردی دیگر بجایش نفس بکشد !
یا کاش کسی بود که به جایش می ایستاد ، راه می رفت ، می شنید ، سخن می گفت ، زندگی می کرد و کلاً کامرون می بود ...کاش کسی بود که قبول می کرد به جای او زندگی کند تا کامرون این خرقه ی سراسر رنج و درد را از تن بیرون می کشید تا رها و آزاد شود و دیگر وجود نداشته باشد .
YOU ARE READING
Come Back God's
Fanfictionآن پیر عفریت قدم به قدم داشت نزدیک تر میشد : نه تو و نه هیچکس دیگه ای نمیتونه خدایان رو نابود کنه ! با قهقهه گفت : اونا دارن برمیگردن ... دارن میان سراغ تو و زین ... به زودی تاوان بزرگی پس میدین و قربانی هایی که مانعش شدین رو میگیرن ! حرف زن رعش...