chapter eight

68 16 39
                                    


باشد که جنگجوی درونت به جایی امن برسد ، به آدم های امن و فرصتی بیابد برای استراحت ، بازی ، عشق ورزی و رویا پردازی

سیمبا جلو جلو می رفت و کامرون پشت سر آن زبان بسته !
و مارکو هم به دنبالشان !

پسر عمه‌ ی چموشش طوری با چشم هایی نابینا محافظان را دور میزد که مارکو انگشت به دهان مانده بود !

داشت به این فکر می کرد چنین تبحری چطور امکان پذیر است که ناگهان پسرک دستش را دور گردنش انداخت و او را با چالاکی به سمت دیواری که سمت چپشان بود کشید ...

دستش را روی دهان مارکو گذاشت ... چشم های سبز مارکو گِرد شده بود ...

دست خود را روی دست کامرون که با آن دهانش را بسته بود گذاشت تا به او حالی کُنَد دستش را بردارد و دلیل لوس بازی هایش را بداند !

اما کامرون که داشت با دقت گوش می داد گفت : هیس !

نگاهش را به اطراف داد ... آن پسر حق داشت !
سه مرد محافظ یغور که دو تای او و کامرون می شدند را دید که در مسیر عبوریِ لحظه ای پیششان ، در حال تردد بودند !

دست کامرون را از روی دهان خود برداشت و لب هایش را به گوشش چسباند ...
آرام پچ زد : حواسم هست !

وقتی آن مردها دور شدند با صدای آرام به کامرون که خودش میدانست ... گفت : رفتن !

دوباره پشت سر سیمبا ریسه‌ شدند ...

هم قد هم بودند حدوداً ... یعنی مارکو فقط دو سه سانتی از کامرون بلندتر بود !

اندام کامرون توپر تَر از مارکو بود هر چند در لباس ها مشخص نبود و گاهی کوچکتر از چیزی که بود دیده می شد ... مارکو هم هیکلی بود و اندامی عضلانی داشت ولی برخلاف کامرون با لباس ، هیکلی تر به نظر می آمد !

به محض خروج از باغِ قصر ، مارکو ضربه ای محکم به باسن پسرک کوبید :‌ خیلی مارمولکی پسر !
چطور اون همه گردن کلفت و سر کار گذاشتی ؟ !

کامرون از آن ضربه سوخت ولی بدون اینکه دست از راه رفتن بردارد ، خندید و زبانش را در گوشه ترین بخش لب های بازش فرو بُرد : نتیجه‌ ی سال ها اسارته !

مارکو هم به دنبالش بود و با افسوسی که برای خود می خورد گفت : اگه این اسارته پس من چی بگم ؟!

کامرون گردنش را سمتش چرخاند و چشم هایش را با حالتی شاکی اما تخس ، ریز کرد ... با اینکه نمی دید اما خیلی خوب زبان بدن چشم ها را بلد بود و هنگام حرف زدن از چشم های خود به بهترین نحو ممکن استفاده می کرد تا حالات درونی خود را به بیننده برساند : تو چی بگی ؟!
تو که مثل من نیستی !

مارکو خنده کنان گفت : گایا طوری چهار چشمی حواسش بهم هست که از تو شرایطم بدتره !

کامرون نفسش را بیرون داد : حداقل ازت خجالت نمیکشه !

Come Back God's Where stories live. Discover now