chapter thirty four (season three)

46 13 2
                                    

خسته ، تُهی ، ملول ، ضربه پذیر و خالی از شوق

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

خسته ، تُهی ، ملول ، ضربه پذیر
و خالی از شوق ...


غبار عزا و اندوه ، آسمانِ بی فروغِ سیلورلند را پوشانده بود .

آن شب صدای ناقوس دلهره آور مرگ ولیعهد ، خواب را از چشم تمامی اهالی سیلورلند ربود .

سپیده دَم تابوت نقره آگین و باشکوهی که حامل ولیعهدِ جوان مرگ بود از کاخ پادشاهی خارج شد .

و برای مدت کوتاهی در میدان اصلی شهر توقف کرد تا اهالی رُزگاردن با ولیعهدشان وداع کنند .

همان جمعیت دوباره در میدان جمع شده بودند ... اما این بار هیچ کدام لبخند بر لب نداشتند .

همه از پیر و جوان به نشان احترام روی زمین به سجده رفتند .

پادشاه و قائم مقامش همراه با تعدادی از سربازان در کوهستانی که آرامگاه اعضای خانواده سلطنتی بود منتظر ماندند تا گایا و پسرش ، تابوت ولیعهد را تا آنجا همراهی کنند .

به جز ملکه همه برای وداع با ولیعهد رفته بودند .
آن مادر داغ دیده نه تنها حاضر به رفتن به آرامگاه نشد بلکه در مراسم وداع هم حضور پیدا نکرد .
خودش را در خوابگاهش حبس کرده بود و حتی به ندیمه مخصوصش اذن ورود نمی داد ...

___

حتی سوز سرمای صبحگاهی هم نمیتوانست باعث به لرز افتادنش شود ...
انگار تمام  احساس و ادراک خود را از دست داده بود .

چشم های گرگ سانش سرد بود و وحشی !

دیشب نحس ترین شب زندگی اش بود و امروز هم نحس ترین روز عمرش ...
و اطمینان داشت تا مدت های زیادی قرار نبود از سایه ی این نحسی خلاصی یابد .

حتی دو ساعتی که دَم دَم گرگ و میش در آغوش لیام پناه گرفته بود هم نتوانست یخ نگاه منجمدش را آب کُنَد .

از وضعیتی که در آن دست و پا میزد متنفر بود .
هر یک از عزیزانش به نحوی کمرش را شکسته بودند .

دیگر حتی با خودش هم ، افکارش را نشخوار نمی‌کرد .
انگار ذهنش بالآخره ساکت شده بود‌ چون در سرش هیچ صدایی نبود .

به معنای واقعی کلمه بی چاره بود ... حتی لیام هم در این شرایط هیچ تدبیر چاره سازی نداشت .

Come Back God's Donde viven las historias. Descúbrelo ahora