خسته ، تُهی ، ملول ، ضربه پذیر
و خالی از شوق ...
غبار عزا و اندوه ، آسمانِ بی فروغِ سیلورلند را پوشانده بود .آن شب صدای ناقوس دلهره آور مرگ ولیعهد ، خواب را از چشم تمامی اهالی سیلورلند ربود .
سپیده دَم تابوت نقره آگین و باشکوهی که حامل ولیعهدِ جوان مرگ بود از کاخ پادشاهی خارج شد .
و برای مدت کوتاهی در میدان اصلی شهر توقف کرد تا اهالی رُزگاردن با ولیعهدشان وداع کنند .
همان جمعیت دوباره در میدان جمع شده بودند ... اما این بار هیچ کدام لبخند بر لب نداشتند .
همه از پیر و جوان به نشان احترام روی زمین به سجده رفتند .
پادشاه و قائم مقامش همراه با تعدادی از سربازان در کوهستانی که آرامگاه اعضای خانواده سلطنتی بود منتظر ماندند تا گایا و پسرش ، تابوت ولیعهد را تا آنجا همراهی کنند .
به جز ملکه همه برای وداع با ولیعهد رفته بودند .
آن مادر داغ دیده نه تنها حاضر به رفتن به آرامگاه نشد بلکه در مراسم وداع هم حضور پیدا نکرد .
خودش را در خوابگاهش حبس کرده بود و حتی به ندیمه مخصوصش اذن ورود نمی داد ...___
حتی سوز سرمای صبحگاهی هم نمیتوانست باعث به لرز افتادنش شود ...
انگار تمام احساس و ادراک خود را از دست داده بود .چشم های گرگ سانش سرد بود و وحشی !
دیشب نحس ترین شب زندگی اش بود و امروز هم نحس ترین روز عمرش ...
و اطمینان داشت تا مدت های زیادی قرار نبود از سایه ی این نحسی خلاصی یابد .حتی دو ساعتی که دَم دَم گرگ و میش در آغوش لیام پناه گرفته بود هم نتوانست یخ نگاه منجمدش را آب کُنَد .
از وضعیتی که در آن دست و پا میزد متنفر بود .
هر یک از عزیزانش به نحوی کمرش را شکسته بودند .دیگر حتی با خودش هم ، افکارش را نشخوار نمیکرد .
انگار ذهنش بالآخره ساکت شده بود چون در سرش هیچ صدایی نبود .به معنای واقعی کلمه بی چاره بود ... حتی لیام هم در این شرایط هیچ تدبیر چاره سازی نداشت .
ESTÁS LEYENDO
Come Back God's
Fanficآن پیر عفریت قدم به قدم داشت نزدیک تر میشد : نه تو و نه هیچکس دیگه ای نمیتونه خدایان رو نابود کنه ! با قهقهه گفت : اونا دارن برمیگردن ... دارن میان سراغ تو و زین ... به زودی تاوان بزرگی پس میدین و قربانی هایی که مانعش شدین رو میگیرن ! حرف زن رعش...