chapter twenty nine

62 9 22
                                    

« شاهزاده اریک ، بچه ها !
بچه ها ، شاهزاده اریک »

لحظاتی هستند که حالت بدن هر طور هم که باشد ،
روح زانو زده است ...


وقتی مطمئن شد که به اندازه ی کافی شاهدخت و همراهانش را معطل گذاشته ، رضایت داد وارد سرسرا شود !
در حالی که اسکدا دستش را دور بازویش حلقه کرده بود و دختر و پسر جوانش آنها را همراهی می کردند .

شاهدخت و همراهانش از جای خود برخواستند و همه به جز کامیلا به شاه تعظیم کردند .

هادان چندان اهمیتی نشان نداد به تعظیم نکردن شاهدخت خودشیفته و مغرور !

بعد از آنکه پادشاه و ملکه در رأس میز نشستند ، هادان به مهمانانش اجازه ی جلوس داد : بنشینید لطفاً !

در ظاهر داشت به میهمان ها احترام می گذاشت اما فقط همسرش از مقاصد اصلی اش خبر داشت .

اسکدا با اشاره ی سر از خدمه خواست کار پذیرایی را شروع کنند .

به محض آنکه به مهمانان تعارف زد گاوین و نوح مثل قحطی زده ها به سمت غذاها حمله ور شدند .

کامیلا با اینکه گرسنگی امانش را بریده بود اما بیش از این قصد نداشت شأن خود را پایین بیاورد و مثل مواقع عادی به آرامی شروع به خوردن کرد .

دختر هادان که او را آریس می خواندند ، با دیدن عجله‌ ی نوح و گاوین پوزخندی زد و چیزی در گوش برادرش اریک خواند که باعثِ خنده‌ ی پسرک شد .

اسکدا که هنوز شروع به خوردن نکرده بود خطاب به کامیلا گفت : از اینکه امشب میزبان شمائیم به شدت خرسندیم شاهدخت !

کامیلا با اینکه میدانست ادعاهای آن زن با دلش یکی نیست لبخندی تصنعی زد : امیدوارم این سفر نتیجه‌ ای مطلوب و دوستانه داشته باشه !

هادان به کامیلا که با آن لباس های فاخر و ظاهر آراسته ، شبیه سابق شده بود نگاهی انداخت و دست هایش را در هم قفل کرد : قطعاً همینطور خواهد بود بانو !
مایلم بیشتر در خصوص خواسته هاتون برام بگید !

Come Back God's Donde viven las historias. Descúbrelo ahora