هر قدر ، انسان شریف تر، نجیب تر و حساس تر باشد
از خیانت دیگران بیشتر رنج می برد !و این دو علت دارد :
یکی اینکه خود را مستحق خیانت نمی بیند
و دیگر اینکه انتظار ندارد دیگران عملی کنند که خودِ او با دیگران نکرده است ...به جایی که بار قبل با کامرون و حوردیس رفته بودند سر زد .
اما هیچ نشانی از پسرک نابینا نیافت ... انگار آب شده و رفته باشد در زمین !
کاش واقعاً آب می شد و می رفت در زمین ! حداقل در این صورت دست بدخواهان شاه به او نمی رسید و در آتش جهلشان سوزانده نمی شد !بر همان تخته سنگی که پیش تر یکبار رویش پهلوی هم خوابیده بودند نشست .
هوا سرد بود اما علت بهم خوردن دندان هایش بهم ، ناشی از سرما نبود !
از ترس و دلواپسی به لرز افتاده بود !دلش گواه بد می داد که حتماً بلایی بر سر کامرون آمده !
و خودش را بابت آن مسئول میدانست ...
چون باید همان دیشب به پدرش میگفت کامرون همچنان از کاخ فرار می کُنَد .هر چند فرارش برای مارکو مشکوک بود ، چون کامرون هیچوقت بدون سیمبا جایی نمی رفت !
سیمبا نقش چشمانش را بازی می کرد .و با خودش می گفت چه دلیلی دارد نیمه شب یا سپیده دَم کاخ را ترک کرده باشد ؟!
آنهم وقتی شب قبلش را در جنگل گذرانده بود !شاید باید سراغش را از حوردیس می گرفت ! جز او غریبه ی دیگری را نمیشناخت آن پسرک نابینا !
از خودش متنفر شده بود بابت آشنا کردن آن دختر با پسر عمه اش !
پاک آن بچه را هوایی کرده و در خطر انداخته بود !غروب شده بود و باید به کاخ بر میگشت ... و به خودش امید واهی می داد که لابد کامرون تا الآن برگشته !
قبل از اینکه برخیزد آخرین تلاشش را هم کرد و با عربده صدایش زد : کامروووووون !
عربده اش کِش آمد ... آنقدر که حس می کرد تارهای صوتی اش پاره شد !
صدایش کم کم تحلیل رفته و خفه شد وقتی با زمزمه و بیچارگی لب میزد : تمومش کن ، من دیگه نمیتونم ...
__
بازگشت به عقب ... قلعه فرماندار سیلورمین ...
لیام علاقه ی زیادی به هنر و مصنوعات دستی داشت ... و مایل بود از بازار بزرگ نقره کاران سیلورمین دیدن کُنَد .
زین ولی در قلعه ی فرماندار سیلورمین مانده بود و طبق پیشنهاد مَرد میزبان ، تصمیم گرفت کمی در حمام خزینه ی کاخ ، رفع خستگی کُنَد .
ضمن آنکه قصد استفسار و مؤاخذه ی مرد فرماندار را هم داشت .
یوناس در طی این مدت در پذیرایی از پادشاه سنگ تمام گذاشته بود و صد البته که پیوسته تَمَلُقَش را می گفت .
YOU ARE READING
Come Back God's
Fanfictionآن پیر عفریت قدم به قدم داشت نزدیک تر میشد : نه تو و نه هیچکس دیگه ای نمیتونه خدایان رو نابود کنه ! با قهقهه گفت : اونا دارن برمیگردن ... دارن میان سراغ تو و زین ... به زودی تاوان بزرگی پس میدین و قربانی هایی که مانعش شدین رو میگیرن ! حرف زن رعش...