کاش می توانستم غم چشمانت را مال خود کنم و دستان سردت را « ها » بکشم .
غمت ، غمگینم می کند ...هر چه هوا سردتر می شد بیشتر پِی به تاریکی شب می بُرد .
لباس خواب نازک و پاره پوره اش نمیتوانست آنچنان بدنش را گرم نگه دارد .و حتی ارتعاش ناشی از اعضا و جوارحش هم نمیتوانست انرژی گرمایی را در رگ هایش به جریان بیندازد .
چقدر دلش آغوش مادرش را میخواست ... بدن آن زن همیشه گرم بود ... حتی در سرمای شدید ، تن مادرش با خود گرمای فراوانی داشت ... جوری که همیشه از او می پرسید چطور در این شرایط هنوز هم گرمی !
مواقعی که خیلی سردش می شد خودش را به تن زن می چسباند تا گرم شود و انگشت های یخ زده اش را در پنجه های ظریفش قلاب می کرد .
حیوانات را دوست داشت و از آنها نمی ترسید ولی این سگ های گرسنه و درنده او را می ترساندند ... چون مانند صاحبشان اهلی نبودند ...
میدانست پاگون برای تحقیرش حاضر است دست به هر کاری بزند و ادعایش در خصوص دست آموز بودن سگ هایش بلوف نیست !حتی فکر آمیزش با آن سگ ها مو به تنش سیخ می کرد .
آن قفس ، بوی بدی می داد ... جوری که اصلاً قابل تحمل نبود !
و نفس کشیدن را در آن شرایط سخت می کرد .هر چند اگر این بوی نامطبوع هم نبود باز هم در نفس کشیدن مشکل داشت چون سرما او را کم نفس می کرد .
باز فکر کرد به شدت نیاز دارد به بوییدن عطر تن مادرش و نفس کشیدن در هوایش !
تمام وقت هایی که توسط زن بغل گرفته می شد را در ذهنش مرور کرد اما این خاطرات نمیتوانستند گرما و عطر مادرش را برایش شبیه سازی کنند .
بغض کرد با یادآوری هر چیزی که به آن زن مربوط می شد ...
آغوشش ، گرمایش ، عطر خوبش ، دست های مهربانش ، بوسه هایش ، صدای لطیفش و آن جراحت عمیقی که بابت دنیا آوردن او ، بر تن عزیزش نشسته بود .از یادآوری آن جراحت ، پاهایش را بیشتر در شکمش جمع کرد و اشک هایش بی سر و صدا فرو ریخت .
یعنی حالا مادرش چه حالی داشت ؟!
کاش مادرش تا این حد دوستش نداشت و به او دلبسته و وابسته نبود !
آن وقت میتوانست راحتتر با نبود فرزندش کنار آید !وقتی به حال زن فکر کرد ریزش اشک هایش بیشتر شد و لب هایش را بهم فشرد تا مثل کودکی هق نزند !
دلش برای پدرش و رفتارهای خشکش هم تنگ شده بود !
کاش روزی که از آن مرد خداحافظی می کرد او را محکمتر در آغوش می کشید و مثل مجسمه بی حرکت نمی ماند !
اصلی ترین دلیلی که میخواست جنگجو شود برای این بود که پدرِ از خود ناامیدش را خوشحال کُنَد .
ESTÁS LEYENDO
Come Back God's
Fanficآن پیر عفریت قدم به قدم داشت نزدیک تر میشد : نه تو و نه هیچکس دیگه ای نمیتونه خدایان رو نابود کنه ! با قهقهه گفت : اونا دارن برمیگردن ... دارن میان سراغ تو و زین ... به زودی تاوان بزرگی پس میدین و قربانی هایی که مانعش شدین رو میگیرن ! حرف زن رعش...