chapter forty ( last )

91 15 35
                                    


حال شاهی بی پسر دارم که شب ها پشت کاخ
راز های سلطنت را روی خاک می نویسد

گردن زدن کدین ، هوش و حواس را از سرش پرانده بود طوری که متوجه نشد در مقابل چشم عُموم چطور دستگیر شد و به کنج زندانی نمور افتاد .

با بسته شدن در اولین چیزی که با نگاه به آن چهار دیواری در خاطرش آمد دخمه ای بود که چند ماه پیش برادرش را در آن حبس کردند .

رفتار خود و هادان با زندانی هایشان را در دو کفه ترازو گذاشت .
انگار کفه ی ظلم او سنگین تر از مَرد حامی بیگانه بود !

زندان کامرون به مراتب غیر قابل تحمل تر از این زندان بود !

مدام از خودش می پرسید پس خدایان کجا بودند زمانی که کدین گردن زده شد ...
یا وقتی خودش به سرنوشتی مثل برادر نفرینش دچار شد .

مگر نه اینکه در راه خدایان نطفه اش را از دست داد .

وعده ی خدایان در برابر عمل به دستوراتشان ، مگر چیزی جز مرحمت و لطف و عنایت بود ؟

تا جایی که به یاد داشت در انجام اوامر خدایان هیچگاه کوتاهی نکرده بود پس دلیل این همه خِفَّت چه چیزی می‌توانست باشد ؟!

چرا مثل برادرش حبس شده بود ؟!

تاج عزت و قدرتی که خدایان وعده اش را داده بودند تبدیل به طنابی دور دست هایش شده بود .

شرط شکوه سیلورند مگر در مرگ کامرون نبود ؟!
تسلط حامی ها بر سرزمینش مگر شکوه بود ؟!

نفسش بند آمد وقتی به جواب رسید .

بغضش مانع قورت دادن آب دهانش می شد و جرأت به زبان آوردنش را  نداشت ... حتی می‌ترسید فکرش را در ذهن بپروراند ، هر چند نیرویی قدرتمند مُصر بود تا بیشتر به دلایل رخ دادن این اتفاقات تأمل کند .

باوری که در مورد احساس مادرش به کامرون داشت کم کم داشت رنگ می باخت .
مادرش هیچوقت کامرون را به چشم نفرین نمی دید !

و پدری که او را کافر خطاب می کرد با کفر ورزیدی به خدایان ، کشوری قدرتمند را سالیان سال از هرگونه گزندی حفظ کرده بود .
اما حکومت او که سراسر بوی خدایان را می‌داد دوام چندانی نداشت !

دوباره از خودش پرسید چرا هیچ قدرتی از مرگ کدین جلوگیری نکرد ؟!

پاسخ سؤال هایش هر ثانیه واضح تر می شد ...
آنقدر واضح که حتی در نهایت ، بی اراده بر زبان دخترک هم جاری شد ... در حالی که بیان کردنش از هر بار مرگ با شکنجه بدتر بود : خدایان هیچوقت وجود نداشتند ...

___

نواخته شدن شیپور جنگ غیر محتمل ترین چیزی بود که در سپیده ی صبح با آن مواجه شد .
بلافاصله از بستر خواب برخواست و از پنجره ی اتاقش بیرون را بررسی کرد .

Come Back God's Onde histórias criam vida. Descubra agora